گول عشوه ایله چمنده چارداق قورموش
سردارکیمی سروالینده بایراق دورموش
ترتوکمه ده غنچابلبلون قارشیندا
یاددان چکینن قیزکیمی یاشماق ورموش
گول عشوه ایله چمنده چارداق قورموش
سردارکیمی سروالینده بایراق دورموش
ترتوکمه ده غنچابلبلون قارشیندا
یاددان چکینن قیزکیمی یاشماق ورموش
من سویله مرم کی گئدسن اوللم سن سیز یاکیمسه ایله حیاتی بوللم سن سیز
چوخلارباشاچیرپیب آغلاییرسندن اوتور من آغلامارام... حیاته گوللم سن سیز
هزارنقش برآردزمانه ونبود یکی چنانکه درآیینه تصورماست
سالها پیش روزگاری که هنوزآسمان مراازوجودنازنین پدربزرگ ارجمندم میرزاقدرت اقبالی محروم نساخته بوداین شعربسیارزیبارااززبان شیوای ایشان بارهامی شنیدم ولی (تصورمن)چنان بودکه این شعرازحافظ است ودرون مایه ای تغزلی دارد ودرذهن کودکانه خویش چنین معنی می کردم:هرچندزمانه زیبارویان زیادی پدیدآورده است ولی هیچیک درزیبایی به نگارما که تصویرش همیشه درذهن ماست نمی رسدخصوصاکه خواجه نظیراین مضمون راجای دیگرنیزبه کاربرده است (هزار نقش برآمدزکلک صنع ویکی به دلپذیری نقش نگارمانرسد)ولی بعدها فهمیدم که شعر از(انوری)است وتمی فلسفی داردومعنی آن چنین است:ازاین همه رخدادروزگارهیچیک طبق خواسته مااتفاق نمی افتد(روزگاربرمرادمانیسیت)گرچه جدایی من ازآن معنی عاشقانه تلخ بود ولی یادگرفتم که هزارنقش برآردزمانه ونبود یکی چنانکه درآیینه تصورماست
بیرگون بوچمن بوباغچامن سیزقالاجاق گوللرکوچه سینده بیرپوزوق ایزقالاجاق
چوخ سیخمافلک قانادسیز اوجوندامنی آخیرکپنک دن بیراوچوم توز قالاجاق
باعشق تو پروای بد و نیکم نیست میلی به دیار دور ونزدیکم نیست
سرگشته کوی محنت انگیز توام ورنه سرترک وشوق تاجیکم نیست
زیباشده ازبهارتاجیکستان این صفحه زرنگارتاجیکستان
امیدکه خط سبز قرآن روزی سربرزندازعذارتاجیکستان
تابستان سال 58 یا 59 بود. من سال دوّم یا سوّم راهنمایی را در مدرسه راهنمایی تحصیلی رازی به پایان برده بودم. شوق دیدار روستا و خانه و خانواده دو بال نامریی من بود که مرا از سمت تبریز کنده به سمت مسقط الراس و زادگاه زیبایم پرواز میداد.
در صندلی یک نفرة جلو پیکان با یک پیرمرد دهاتی همنشین بودم. من به احترام ریش سفید او روی برآمدگی وسط ماشین، به شکل مورب نشسته و کاملاً در عذاب بودم. ولی از قیافه آفتاب سوختخهی پیرمرد روشن بود که برعکس من کاملاً راحت است.
پس از مدتی احساس کردم پیرمرد به کتابهای من که روی زانوانم تلنبار شده بودند و بدجوری برپاها و کمرم سنگینی میکردند زل زده، با حیرت تمام خیره شده است. ناخودآگاه، خودم نیز نگاهی به کتابهایم انداختم.
باید بگویم کتابهایم به جانم بسته بودند در خانه که موقع مطالعه کتابهایم را پخش و پلا میکردم. هیچ کس جرأت جابه جایی آنها را نداشت حتی اگر کسی میخواست خانه را جارو کند دست به دامن مادرم میشد که کتابها را جمع و جور کند چون تنها مادرم بود که میتوانست با من و با کتابهایم هرچه خواست کند. البته کتابهای ادبی نه کتابهای درسی. کتابهای درسی را در آخر سال تحصیلی ورق به ورق میخواندم و پاره میکردم و دور میریختم و سر امتحان میرفتم.
کتابها چون بچههای بدآموز در نهایت غرور و نازنینی روی زانوانم نشسته بودند. عطف زرکوبشان به سمت پیرمرد بود. کتابهای ادبی را دیدهاید، دیوان خاقانی، خمسهی نظامی، کلیّات سعدی و ... واقعاً چون عروسی که به حجلهی حُسن میرود؛ دل هر انسانی را میربایند.
کتابها را قدری جابهجا کردم تا زاویهی دید پیرمرد بهتر شود و کتابها بهتر در خانه چشمش جای گیرند و برق زیبایی آنها بیشتر بدرخشد.
حتم داشتم که پیرمرد با خود میگوید چه دانش آموز سخت کوشی حالا که درس تمام شده تابستان فرارسیده باز از تحصیل علم و ادب دست برنمیدارد. چه نوجوان دانشمندی که این همه کتاب میخواند. باز مشتاق بودم که این همه را از زبان خودش نیز بشنوم ناگاه سرش را بالا گرفت و دوباره مرا از پایین به بالا برانداز کرد. من نیز لبخند جانانهای تحویلش دادم تا هرچه بیشتر در علمجویی و دانش دوستی من داد سخن دهد. در ضمن قیافهام نیز باید مثل دانشمندان و اساتید نجیب دانشگاه میشد. من کاملاً آماده بودم او نیز آماده شد. نفس عمیقی کشید و بازدمش را مدّتی در دهان حبس کرد و وقتی نفسش را رها کرد خنکای آن را چون نسیم سر به مهر سهند در تمام دل و جانم حس کردم. سری جنباند وبا لهجهی غلیظ دهاتی گفت: « توهم که ترگید1 داری »
1- ترگید اصطلاح دهاتی « تجدید » است. دانش آموزی که در درس یا دروسی در امتحان خرداد نمره نمیآورد، مجبور بود در شهریور ماه امتحان مجدّد ( تجدیدی) بدهد.
بعد از این همه سال ، خوب به من مسلم شده است که شروع مطلب برایم خیلی سخت است.البته قوانین فیزیک هم به این موضوع صحّه میگذارند.در فیزیک به نیروی مقاوم در برابر حرکت « اینرسی » میگویند. و چون به راه افتادم دیگر ایستادنم مشکل میشود که این نیز در فیزیک « انرژی جنبشی » نام دارد.
به هر حال نوشتن به هر شکلی که باشد ، صورت میگیردولی رسیدن به سبک خاص نگارش و یافتن«زبان ویژه»، توفیقی است که نصیب هر نویسندهای نمیشود. یکبار با استاد گرانقدرم جناب آقای دکتر پورنامداریان در این مورد گفتگو میکردیم که ایشان فرمودند در میان نویسندگان محقق نیز اوضاع یکسان نیست. برخی از آنها علاوهبر اینکه پژوهشگری قهّارند، در نویسندگی نیز صاحب سبک مشخصی هستند. مثل : دکتر عبدالحسین زرین کوب و برخی با اینکه محققّان بزرگی هستند ولی دارای سبک ویژهای در نویسندگی نیستند مانند دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی.
آهان...! بهتر است همین جا توقف کنم و تا توسن قلم لگام سخن از دستم نگرفته است به موضوع برگردم که عنوان این نوشته مربوط به استاد نازنینم جناب آقای دکتر شفیعی میشود. از جمله شانسهای بزرگ زندگیم، درک مجلس درس دکتر شفیعی و شاگردی مستقیم وی در دنشگاه تهران در مقطع دکتری بود.
روزی آقای دکتر از ما امتحان میگرفتند و قرار بود تا سه ماه از حضورشان بیبهره باشیم چون ایشان در پی « فرصت مطالعاتی » و تحقیق در « هایکو » عازم ژاپن بودند و این، حساسیّت امتحان را زیاد کرده بود. در این اثنا یکی از همکلاسیهایمان که تاخیر کرده بود و پلّههای طاقت فرسای چهار طبقهی دانشکده را با شتاب پیموده بود، نفس نفس زنان و عرق ریزان وارد کلاس شد حقش بود که دکتر شفیعی او را از ورود به کلاس منع کند و به بینظمی و بیاحترامی به استاد و امتحان و کلاس ... متهمش سازد . ولی استاد این کار را نکرد، از پشت میز برخاست با لبخند او را به سمت صندلی خالی هدایت کرد. و او را که باهیجان و دلهره دست برای گرفتن ورقه دراز کرده بود به آرامش دعوت کرد. وقتی کاملاً در روی صندلی آرام گرفت. دکتر یکی از بچهها را فرستاد تا استکانی چای برایش آورد. پس از آن که چای را در آرامش نوش جان کرد؛ استاد به دست مبارک خویش مدادش را تراشید و او مشغول نوشتن شد. من به چشم خود دیدم که پس از این که همه، ورقههایشان را تحویل دادند و خارج شدند، استاد با حوصله بالای سرش ایستاده بود تا مبادا آن تاخیر چند دقیقهای لطمهای به ورقهی او بزند.
روزی دیگر مجلهای دیدم. شاید از همان مجلههایی بود که به آنها مجلّات زرد میگویند؛ در صفحهی ادبیش یکی از شاعران جوان خراسان که آن سالها حدود 23 ، 24 سالش بود؛ مقالهای در مخالفت با دکتر شفیعی کدکنی با عنوان « وقتی بیسوادان منقّد میشوند. » نوشته بود. برایم بسیار جالب بود که واکنش استاد را به این نوشته ببینم. بالای این مقاله نیز مطلبی از « ادگار آلن پو » آمده بود و بهانهی خوبی بود که به استاد نشان دهم گفتم استاداین مطلب را مطالعه بفرمایید هفته بعد از شما میگیرم. هفتهی بعد مجله را گرفتم ولی استاد واکنش خاصی نداشت گفتم استاد مطلب را مطالعه فرمودید؟ گفتند : بله. چون میخواستم این مطلب را نقل کنم برای اطمینان عرض کردم : استاد مقاله پایین را هم .. ! و استاد با لبخندی ملیح پاسخ دادند: « آره آن را هم خواندم. » و اینک میبینم در هیچ کجای تاریخ ادبیات این سرزمین نامی از آن جوانک خراسانی نیست و شفیعی کدکنی همان بزرگترین تئوریسین و نظریّهپرداز ادبیات معاصر ایران است. اگر دانشگاه « برنیستون » آمریکا برود، قدر بیند و بر صدر نشیند و اگر در ژاپن فرود آید، هایکوسرایان، نغمه زنان به استقبالش میروندو اگر قدم در دیار اژدها بگذارد همه را با جادوی ادبیات فارسی مفتون و شیفته میسازد و بالاتر از آن، اینکه، شفیعیها، بیخود شفیعی نمیشوند.
و کلام را با مضمون سخن شهسوار عرصهی کلام، افصح المتکلمین سعدی شیرازی به پایان میبرم که فرمود روزی، کسی را دیدم که با نادانی در افتاده است از مردم پرسیدم این کیست؟ گفتند عالم بزرگی است گفتم اگر عالم بود یقهاش را به دست نادان نمیداد.
این روزها، تصویر پدرم از ذهن و زبانم پاک نمیشود. آن مرحوم گفته بود که در هر چه رجوع کنید یادگاری از من خواهید دید: در شعر، در ترانه، در مناجات و در حکمت ...
بهانهی این یادآوری نیز، رفتن به « سرزمین موجهای آبی » در شهر مقدس مشهد بود.« علی » پسرکوچکم، اصرار داشت که بر موجهای آبی سوار شود. چارهای جز همراهی نداشتم. وقتی وارد ساختمان بیدرو پیکر « موجهای آبی » شدیم طبیعتاً مردانی را دیدیم که جامه از تن کندهاند و تن به حریر آب سپردهاند. چند نفر از مردان و حتی جوانان کم سن و سال روی بازوان، سینه و پشت خود خالکوبی کرده بودند و همان شد که مرا به سی و اندی سال برگرداند ...
پدرم مرا به « گرمابه » یا همان حمّام عمومی برده بود. لذّتی که از استشمام آن بخار جادویی در آن محیط نمور در دل و جانم نشسته است؛ هرگز در سیل گذشت روزگاران شسته نمیشود.از بچگی به شعر و نقاشی علاقه داشتم. بازوان و سینههای ستبر بعضی از مردان حمام صفحهها و صحنههای زیبایی بودند که انواع شعر و نقاشی را در آنها سیر میکردم تصاویر و اشعار، تمهای مختلفی داشتند:
- بعضیها عاشقانه بودند، تصویر مینیاتوری دختری که گیسوانش را در پیالهی شراب رها کرده بود. تصویر معروفی که روی چای « شهرزاد » میکشیدند.
تصویر قلبی که تیری در آن فرو رفته و از سمت دیگرش برآمده
یا تصویر شمع و گل و پروانه و زیرش این شعر:
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند ای دوست بیا رحم به تنهایی ما کن
- بعضیها اجتماعی بودند:
شود کم نور چشمی بار عینک را کشد بینی زبینی باید آموزی ره همسایه داری را
- بعضیها ملّی و حماسی بودند:
چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و برزنده یک تن مباد
- بعضیها خانوادگی و عاطفی:
سلطان غم مادر و زیرش پیر زنی نحیف
جدایی گر نیفتد دوست قدر دوست کی داند شکسته استخوان داند بهای مومیایی را
غم مرگ برادر را برادر مرده میداند.
- بعضیها گلچینی از پند و امثال و حکم بودند:
تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمیباشد
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن و بالایش چشمی درشت و شهلا که اشک چون باران بهاری از آن میریزد.
- بعضیها از چشمه اساطیر آب میخوردند:
اژدهایی که بر روی دم پیچیدهی خود ایستاده و پنجهها گشوده و آتش چون دوزخی از دهانش بیرون میزند.
و این همه را با داستان « کبودی زدن مرد قزوینی » از مثنوی مولوی در هم میآمیختم. پدر به تقاضای من پهلوی یکی از اینها نشست و گفت: پسرم میخواهد بداند که این تصویرها و کلمات زیبا را چگونه بر تن خویش حک کردهاید؟ آهی کشید و با بیمیلی گفت: نه پسرم! اینها کار خوبی نیستند اینها مال دورهی جاهلیت است. تو سعی کن درست را بخوانی و بعد بلند شد و در مقابل چشمان لبریز از سوال من، چون غولی افسانهای در میان بخار جادویی گم شد.
ناگهان با ضربهی « علی » که به پهلویم میخورد از خواب سی و چند ساله بیدار میشوم. علی بازوی یکی از جوانان را نشانم میدهد که جمجمهای را تصویر کرده که از یک چشمش عفونت و از دیگری کرم بیرون میریزد و زیرش نیزصلیبی شکسته خودنمایی میکند. حالم به هم میخورد و به سختی در برابر تهوّعی که مرا در هم میپیچد مقاومت میکنم. « علی » با نیشخندی میگوید: « بابا اینها واقعاً جاهلند! » و من آه از نهادم بلند میشود: « پسرم جهالت هم جهالت قدیم. »
یوخدور بوگلستاندا طراوت گله سن سیز نغمه قاپیسی باغلی قالار بلبله سنسیز
قلبیم داریخار اولماسا گرعکس جمالین بوتوزلی سینیق آینانی کیمدیر سیله سن سیز
افسانه اولوب مهر و وفا گئتدی سن ایله سئوگی دیلینی کیمدی عزیزیم بیله سن سیز
اشک ایله گوزوم صفحهی رخساریمه یازدی کور اولسون او عاشیق گوزوکی بیر گوله سن سیز
آی صبح گوتور بوقارا روبندی اوزوندن ممکن دهئیل اولدوز یاشینی گوی سیله سنسیز
آی قارا هوروک بیرده دولاش بوینوما آخیر من میل ائله مزدیم دولاشام سنبله سنسیز
کونلومدن اوچوب دور داها شادلیق قوشونئیلیم اونازلی سونا گلمه یه جک دیر گوله سنسیز
باخ بیر او بوغولموش یئله گورکی اودامنتک تورپاغ الییب باشینا دوشموش چوله سنسیز
« صامت » ائلهدی کونلوم آدین دینمیه امما رسوا ائلهدی عشقی گتیردی دیله سنسیز
از قدیم، مثنوی را با قرآن مقایسه یا حداقل منسوب ساختهاند. از جامی نقل کردهاند که دربارة مثنوی گفته است:
مثنویّ معنویّ مولوی هست قرآن در زبان پهلوی
و این اواخر استاد « شهریار » میفرماید:
هم بدان قرآن که او را پارهسی است مثنوی قرآن شعر پارسی است
اگر از این بیانات، اغراقهای معمول شاعرانه را کم کنیم، این حقیقت روشن میشود که مثنوی آیینهی تمام نمای قرآن است و سرایندهی آن انسی تمام با قرآن داشته و حتی سبک و سیاق بیان آن را تقلیدکرده است.
مولوی از چند جهت با قرآن ارتباط برقرار کرده است یکی اینکه سبک فخیم قرآن را در بیان حکمتهای والاسرمشق خود قرار داده و مافیالضمیر خود را به بهترین وجه به گوش جان مخاطبان رسانده است. روش قرآن در بیان حکم و معارف، استفاده از تمثیل و قصّههای مناسب است. و همین روش را مولانا به شایستگی و استادی تمام به کار میگیرد.
استفاده دیگر مولانا از خود آیات قرآن در قالب صنعت « اقتباس » است که به هر سه شکل آن یعنی درج و تضمین و حل صورت میگیرد که در اصطلاح اهل ادب « استشهاد » نیز گفته میشود و این مایهی تقویت اندیشهی صاحب گفتار میگردد. تلمیحات و استنادهای مولانا به قصّههای پیامبران که از قرآن برگرفته، در نوع خود کمنظیر و زیباست.
ولی ما در این مجال اندک قصد پرداختن به دو مورد گذشته را نداریم فقط میخواهیم نشان دهیم که علّت این همه تأثیر پذیری از قرآن چیست؟ برای این کار کافی است نظر مولانا و به عبارتی بهتر عشق مولانا را به قرآن برسی کنیم که خود این موضوع نیز مستلزم صرف و قت زیادی خواهد بود. به ناچار اندکی از نظرات و عشق جانسوز مولانا نسبت به قرآن را مورد دقت قرار میدهیم.
درست است که مولانا ما را به قرآن دعوت میکند ولی از ماندن در قشر و ظاهر قرآن برحذر میدارد چون خود نیز عقیده دارد که از پوست قرآن گذشته و به مغز آن رسیده است:
ما زقرآن مغز را برداشتیم پوست از بهر خران بگذاشتیم
ظاهر و باطن قرآن هم از سوی قرآن و هم از سوی پیامبر اکرم ( ص ) مورد تأیید واقع شده است. قرآن میفرماید که هیچ کس جز « راسخون فی العلم » راه به باطن قرآن نمییابند و مولانا نیز بر این اساس میگوید:
معنی قرآن زقرآن پرس و بس وزکسی کاتش زده است اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست تا که عین روح او قرآن شده است
این موضوع و اهّمیت بینظیر آن، هنگامی بر ما روشن میشود که به تاریخ اسلام نظری بیفکنیم. آن هنگام که در جنگ صفیّن، قرآنها را برنیزهها زدند؛ ظاهر بینان لشکر حضرت امیر( ع )، فریب پوست و مرکب را خوردند و به روی مولای خود شمشیر کشیدند. و به فریاد حضرت امیر علیهالسلام که قرآن ناطق منم و معنی قرآن پیش من است.توجهّی نکردند. در حالی که یکی از « راسخون فی العلم » حضرت علی ( ع ) بود.
پیامبر اکرم ( ص ) نیز فرمود: « لِقرآنِ ظهرٌ و بطنٌ و لبطنِهِ بطنٌ الی سبعه ابطن » و مولانا چه خوب بر اساس این بینش نبوی میسراید:
حرف قرآن را بدان که ظاهری است زیر ظاهر باطنی بس قاهری است
تو زقرآن ای پسر ظاهر مبین دیو آدم را نبیند غیر طین
و با تمثیلی زیبا بیان میکند که شیطان، آدم(ع) را فقط قالب گِل دید و گفت « خَلَقتنی من نار و خَلَقتَهُ من طین » و از باطن او که مهبط وحی الهی بود غافل شد. ما نیز اگر به ظاهر قرآن که حرف و صوتی بیش نیست، بسنده کنیم؛ از معارف باطنی آن به کلّی بیبهره خواهیم ماند. مولانا، جای دیگر تاکید میکند که عام و خاص هر دو از قرآن بهره میگیرند با این تفاوت که عام از ظاهر قرآن و خاص از باطن آن:
همچو قرآن که به معنی هفت توست خاص را و عام را مطعم در اوست
و دلسوزانه تذکر میدهد که اگر مثل عوام به ظاهر قناعت کنی مثل حیوانی خواهی بود که هر چه فربهتر میشود به قربانی شدن نزدیکتر میگردد:
هر که کاه و جو خورد قربان شود هر که نور حق خورد قرآن شود
مولانا با این بیان فصیح، میدان تمثیل را خود را در بیان این مفهوم، تنگ مییابد و لابد در « سنایی » که خود، وی را « حکیم غزنوی » مینامد، چنگ میزند و میگوید:
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی بهر محبوبان مثال معنوی
که زقرآن گر نبیند غیر قال این عجب نبود زاصحاب ضلال
کز شعاع آفتاب پر زنور غیر گرمی مینیابد چشم کور
مولوی، حساسیّت را از این نیز بالاتر میبرد و به قول « سهراب سپهری » ترسی شفّاف او را فرا میگیرد که نکند ما با تأویلهای غلط خود از ظاهر قرآن به گمراهی بیفتیم و چنان که قبلاً نیز اشارهای کرد قربانی ضلالت خویش گردیم. در این راه تنها چاره را تمسّک به ذات خود باری تعالی میداند و این که خود انسان باید بخواهد و میل به سوی بالا کند تا خداوند دستِ خرد او را بگیرد و به اعماق قرآن هدایت کند:
از خدا میخواه تا زاین نکتهها در نلغزی ورسی در منتهی
زان که از قرآن بسی گمره شدند زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود چون را سودای سر بالا نبود
و برای اثبات کلام خود و واقعی بودن این ترس به کلام قرآن تمسک میجوید و میگوید:
در نُبی فرمود کاین قرآن زدل هادی بعضی و بعضی را مضّل
نکته دیگر این که مولانا ما را از تأویل قرآن براساس هواهای نفسانی برحذر میدارد. یعنی این که ما نباید قرآن را « تفسیر به رای » کنیم و عقاید خود را به قرآن تحمیل کنیم و به نام تعالیم قرآنی تبلیغ نماییم. حکمت قرآن گم شدهی مومن است و باید پیوسته بدنبال آن بگردد ولی در این راه اقوال شیاطین را با قول خدا نباید اشتباه بگیریم و مس را به جای طلا بپذیریم. ناچار برای تشخیص سره از ناسره و حکمت اصیل قرآنی از تسویلات شیطانی، محکی لازم داریم و آن محک نیز جز خود قرآن و اهل قرآن که بارها امتحان نفس سوزی و شهوت کشی را پس دادهاند؛ نیست.
حکمت قرآن چو ضالّهی مومن است هر کسی در ضالهی خود موقن است
ضالّه چه بود ناقهی گم کردهای از کفت بگریخته در بردهای
از برای مژدگانی صد نشان از گزافه هر خسی کرده بیان
همچنان که هر کسی در معرفت میکند موصوف غیبی را صفت
پس محک میبایدش بگزیدهای در حقایق امتحانها دیدهای
تا شود فاروق این تزویرها تا بود دستور این تدبیرها
وچه زیبا، زشتی تأویل قرآن را براساس هوا و هوس؛ با آوردن تمثیل بیان میکند ودر برابر دیدگان عقل و تدّبر مینهد:
برهوا تأویل قرآن میکنی پست و کژ شد تو از معنی سنی
آن مگس بر برگ کاه و بول خر همچو کشتیبان همی افراشت سر
اینک این دریا و این کشتی و من مرد کشتیبان و اهل ورای زن
نکتهی دیگر اینکه مولانا قرآن را نامیرا میداند، چرا که قرآن از طرف حق حمایت میشود. قرآن وابسته به شخص و انسان نیست که با مرگ وی، بمیرد، درست مانند عصای موسی که چون آیت الهی بود، هنگام خواب موسی نیز خاصیّت خود را حفظ میکرد و تبدیل به اژدها میشد. برخلاف عصای ساحران فرعون، که چون اساسی مادّی داشتند؛ وابسته به ساحران بودند و بدون دخالت آنها هیچ خاصیتی نداشتند:
مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد و این سَبَق
من کتاب و معجزت را حافظم طاعنان را از حدیثت رافضم
ای رسول ما تو جادو نیستی صادقی هم خرقهی موسی ستی
هست قرآن مر تو را همچون عصا کفرها را درکشد چون اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفتهای چون عصایشدان تو آنچه گفتهای
مولانا اعتقاد دارد، قرآن را با « اساطیر اوّلین » نباید اشتباه گرفت. داستانهایی که قرآن نقل میکند، همه حقیقت محضاند. شخصیتهای قرآنی چون یوسف، موسی و عیسی همه پروردگان مکتب حق بودند و الگوهای جاودانهی بشریت. تنها منافقانند که با افسانه خواندن قرآن میخواهند راه نفوذ آن را در دلها ببندند و زهی خیال باطل:
آن اساطیر اوّلین که گفت عاق حرف قرآن را بد آثار نفاق
آوردهاند که شخصی از اعرب، در یمن با ایرانیان آشنا شده بود و داستانهای خدای نامهها ( شاهنامهها )ی ایرانی را یاد گرفه بود و هر وقت پیامبر اکرم لب به آیات الهی میگشود و ماجرای عبرت آموز قوم نوح و عاد و ثمود را بیان میکرد، این منافق نیز بر سر سنگی مینشست و به بازگویی این اساطیر میپرداخت و میگفت قرآن نیز اساطیر است همچون اساطیری که من میگویم و یا « محمد » را بر من چه مزیّتی که من نیز از آن دست اساطیر که وی میگوید، میدانم و میگویم.
و ای بر ما اگر پس از گذشت قرنها قرآن را در ردیف شاهنامه و کلیله و دمنه قرار دهیم. از خداوند میخواهیم که سرمهی عنایت خویش را برچشم دل ما بکشد و دیده و دل ما را به حق بینا کند:
شاهنامه یا کلیله پیش تو هم چنان باشد که قرآن از عتو
فرق آنگه باشد از حق و مجاز که کند کحل عنایت چشم باز
چه اقوام و تمدنهای بزرگی که از میان رفتند ولی قرآن و قرآنخوانان ماندند و تا قیامت مبلغ دین حق و حقیقتند و این پایداری قرآن خود یکی از دلایل حقانیت آن است:
تا قیامت میزند قرآن ندا ای گروه جهل را گشته فدا
که مرا افسانه میپنداشتید تخم طعن و کافری میکاشتید
خود بدیدید آن که طعنه میزدید که شما فانی و افسانه بدید
نک منم ینبوع آن آب حیات تارهانم عاشقان را از ممات
و حسن ختام را بهترین توصیف مولوی از قرآن را میآوریم که شاید در میان همهی توصیفات قرآن از همه شاعران دنیا بهترین باشد:
چون تو در قرآن حق بگریختی باروان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا ماهیان بحر پاک کبریا
وربخوانی ورنهای قرآن پذیر انبیا و اولیا را دیدهگیر
این شعر بیست و چهار سال پیش گفته شده است. سالی که من مسئول « کانون شاعران و نویسندگان » آموزش و پرورش استان بودم.
سالی که هنوز مرحوم دکتر « سادات ناصری » زنده بود. سالی که به بزرگداشت صائب برسر قبر او در اصفهان گرد آمده بودیم. . استاد سادات ناصری بعد از این شعر من گفت : « تنها شعر تو جوهره شعری داشت. » خدایش بیامرزاد.
واینک پس از بیست و چهار سال دوست گرانقدرم، شاعر خوب مراغه، آقای « محمد آذرشین فام » نمیدانم به چه مناسبتی از من خواسته تا این شعر را در وبلاگم بگذارم در هر صورت امر او بر من مطاع است. مگر استاد سخن افصح المتکلمین « سعدی شیرازی » نفرموده که آزردن دوستان جهل است وکفّارت یمین سهل.
باز برخیز و بزن شعله بر عالم صائب ببر از خاطر سودا زدگان غم صائب
تشنگان ادب از بادهی تو سیرابند جام کردند دگر خاک سر جم صائب
گردن کبر صراحی همه در عهد تو شد پیش پیمانه سرشا ر سخن خم صائب
سر خروی هنر و فقر شدی تا نکشی زرد رویی پی دیناری و درهم صائب
گردی از بادیه سینه نخیزد کس را تا غزالان غزل را ندهی رم صائب
باد قند تو بر آن طوطی بیمغز حرام که به آیینه سرای تو زند دم صائب
دم روح القدس از خواجه مگر بود که زاد عیسی معنی بکر از تو چو مریم صائب
جامه بر تن درم از نغمه سازت چون گل میکشم رخت به مهر تو چو شبنم صائب
خاطرم باغ گل و نرگس و نسرین گردد تا کنم دفتر شعر تو مجسم صائب
تا دل از خون جگر یکدله احرام تو بست کعبه مردمکم شست به زمزم صائب
من به دریای غزلهای تو بوتیمارم قطرهای تا نشود ازیم تو کم صائب
بسته شد جنت دیوان تو از خدعه دیو دیر بازی به رخ زادهی آدم صائب
سیل افکار تو دیوار تعصب بشکست کی توان بست به خاشاک ره یم صائب
نای مرغان چمن را نتوانند برید میرسد بانگ هنوز از گل میثم صائب
وه که در کنج غم و بیکسی « اقبالی » را نیست جز دفتر تو مونس و همدم صائب
کاش مابین ماندن و رفتن، مثل یک بغض گیر می کردی
من خداحافظی نمی کردم، تو مرا ناگزیر می کردی
اشک هایم امان نمی دادند، کاش اشک مرا نمی دیدی
تو که یک پا "شریعتی" بودی کاش من را "کویر" می کردی
گرچه زیبایی تو حرف نداشت از تو گفتن برایم آسان بود
تا برای تو یک غزل بشوند واژه ها را اجیر می کردی
گفته بودی که عشق کافی نیست، گفته بودی به فکر نان باشیم
درد ما نان نبود، من را تو با دو تا بوسه سیر می کردی
گرچه دستت نسیم سردی داشت باز با گرمی همان لبخند
لحظه ی تلخ یک جدایی را داشتی دلپذیر می کردی
تو که قدر مرا ندانستی...من که خود مرد زندگی بودم
آرزو داشتم که عمرت را پای یک مرد پیر می کردی
***
نقد جناب دکتر اقبالی:
اولین چیزی که در این غزل جلب نظر می کند، قالب آن است. البته قالب نه به معنی اصطلاحی آن، چون در آغاز گفتیم که قالب این شعر غزل است. منظورم از قالب، نوعی "پیکربندی" است. این پیکربندی بیشتر از طریق وزن ایجاد شده است. در شعر کلاسیک هر مصرع، سه یا چهار و به ندرت دو رکنی است. بخاطر همین، ابیات را مسدس، مثمن و مربع می نامند. وزن این غزل "فاعلاتن مفاعلن فعلن" از بحر خفیف و مسدس مخبون محذوف است. ولی چنانکه می بینید، بجای سه رکن در هر مصرع شش رکن بکار رفته است و همین موضوع، نوعی پیکر بندی به شعر داده است.
بحثی که من شروع کرده ام، متوجه این موضوع است که ثابت کند سابقه ی این پیکربندی در شعر قدیم نیز بوده است. صاحب المعجم، "مسمط" را نوعی قصیده می داند که مصراع هایش تجزیه شده اند، به عبارت دیگر به نظر شمس قیس رازی، اگر مصراع های مسمط را با هم ترکیب کنیم، قصیده بدست می آید.
مثلا این بند از مسمط منوچهری را در نظر بگیرید:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است
دهقان به تعجب سرانگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
اگر به این صورت بنویسیم یک قصیده ی کامل عیار می شود:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است،باد خنک از جانب خوارزم وزان است، آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است، دهقان به تعجب سرانگشت گزان است، کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
و همین طور قالب مستزاد را نیز می توان در قالب "غزل" یا "قصیده" درآورد. منتهی فرقی که قصاید آن چنانی قدما با اشعار این چنینی معاصرین دارد این است که شعر قدما " مسجع" است ولی در شعر معاصر سجعی نمی بینیم و شعر مسجع یعنی شعری که اگر آن را به مصاریعی تقسیم کنیم هریک چون مصرعی مستقل، دارای قافیه باشد. مثلا این شعر "سعدی" مسجع است چون قابل تقسیم به به چهار مصراع است، هرچهارتا قافیه دارند که سه قافیه ی اول را "درونی و قافیه ی آخر را "کناری" می گوییم.
او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
فضای کلی شعر، مانند اکثر غزلها "غنایی" و عاشقانه است، و از میان موضوعات عشقی، به "لحظه ی جدایی" می پردازد. اتفاقا مضامینی در این لحظه ی حزین و درعین حال باشکوه آورده می شود که یادآور مضامین شعرای سلف است. اولین اتفاقی که در لحظه ی جدایی می افتد، روان شدن اشک از چشمان عاشق است: اشک هایم امان نمی دادند...
گرچه مضمون مشترک است ولی هرکس به زبانی صفت اشک ریزان خود را بیان می کند. "شهریار" مثل همیشه و طبق سبک نجیب و فاخر خویش تنها به ذکر اشکباری خود نمی پردازد، بلکه فرصت را غنیمت شمرده و اشک را مانع و پرده ای می بیند که جلوی چشم او را می گیرد و او را از آخرین دیدار محروم می کند:
بگذار تا ببینمش اکنون که می رود
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای
و این همان ایجاز اعجازآمیز زبان شعر است که در عین حال که ریختن اشک را می رساند، جنبه ی پردگی آن را نیز بیان می دارد. ابوسعید ابوالخیر نیز نکته ی خوبی به باران اشک افزوده و خطاب به چشمان خویش می گوید یک چشمم در فراق یار اشک ریخت و چشم دیگر بخل ورزید و از ریختن اشک امساک کرد. پس من نیز روز وصل، آن چشم بخیل را بستم تا از دیدار معشوق محرومش سازم و به او گفتم: "چون تو نگریستی نباید نگریست."
"امرؤالقیس" صاحب یکی از "معلقات سبع" گرچه نکته ای به اشک ریزی خود اضافه نکرده ولی با تشبیهی بدیع، سطح شعر را تا شاهکاری بی بدیل بالا برده است:
کأنّی غداه البین یومَ تَحَملوا
لَدی سَمُراتِ الحیِ ناقف حنظل
"گویی صبح جدایی، آن روزی که کوچیدند؛ من در کنار بوته زار قبیله حنظل می شکستم."
حنظل را بعضی با کبست و بعضی با هندوانه ی ابوجهل؛ برابر دانسته اند. درهر صورت میوه ای است بسیار تلخ و شکستن آن مانند پیاز سیل اشک را از چشمان انسان سرازیر می کند.
البته این گمان پیش نیاید که همیشه با صنعت آفرینی و خدای نکرده با "تصنع" می توان به شعر رسید. گاهی استفاده از "ظرفیت ها" ی خود زبان، شعریت محض می آفریند.البته به شرطی که بدست شاعر یا بهتر بگویم ساحری چون سعدی بیفتد:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شاعر در بیت پنجم، به جزئیات بیشتری از لحظه ی وداع می پردازد. که اتفاقا" از ابیات درخشان این غزل است. تقابل پارادوکسیکال "سردی" و "گرمی" که یکی از دستان معشوق می وزد و دیگری از لبخند وی جاری می گردد، شعر را خواندنی و زیبا کرده است. این تقابل در شعری در زبان آذری نیز به زیبایی جلوه می کند:
دیلین دئیردی گئد،
گوزلرین سه گل.
اوتانجاق باخیشین گولوردی هردم
آخی هانسی سینا اینانیم گوزه ل؟!
باش آچیم قوشدوقون افسانه لرده ن.
و باز افصح همه ی متکلمین جهان، شیخ شیراز، در زیبایی بیان گوی سبقت از همگان ربوده است:
سیب گویی وداع یاران کرد
کاندر این نیمه سرخ و زان رو زرد
از منظر صور خیال و شگردهای شاعرانه نیز اگر، به شعر نگاهی بیفکنیم، از منظره ها و تصویرهای زیبا بی نصیب نخواهیم بود.
من خداحافظی نمی کردم....
ایهام گونه ای که در این مصرع است خواننده را به تاملی لذت بخش وا می دارد.ایکاش من خداحافظی نمی کردم و تو مرا مجبور به خداحافظی می کردی(تا من بعد از جدایی، خود را به بی وفایی متهم نسازم و در دادگاه وجدان محکوم نکنم وتا مدت ها شکنجه نشوم) و یا من راضی به جدایی نبودم،تو بودی که مرا هم به این کار وادار ساختی.
در یک نوآوری بسیار هنرمندانه، "گیر کردن" معشوق در میان ماندن و رفتن به گیر کردن بغض در گلو، حتما آن همم در میان شکستن و فرو خورده شدن؛ تشبیه شده است.
شریعتی مشبه به جدید و نابی است برای معشوق.
وزن نیز به زیبایی تمام با محتوای غزل تناسب یافته است که در عین حزن ،آهنگی حماسی دارد.
در پایان حیفم می آید که خوانندگان این سطور را از غزل دوست گرانقدرم "قادر دلاورنژاد" محروم کنم که در همین موضوع و همین حال و هوا گفته شده و متاسفانه فقط دو بیت از آن را به خاطر دارم و از آقای "جاوید سیفی" دوست دیگرم تشکر می کنم که گاهی سلسله ی طبع دیوانه ی ما را می جنباند که تکانی بخورد و فریادی برآورد. تا انشاءا... که بتواند در میان دوستان اندکم چون مقدسی و دلاورنژاد و ودود دوستی جا بگیرد.
وقتی خبر داد دستت با یک تکان رفتنت را
می شد اگر؛می ربودم گل های پیراهنت را
دل کندی و رفتی ای دوست، همواره باور نکردی
جان کنده بودم نبینم این گونه دل کندنت را...
***
دوست عزیزم جاویدازمن خواست که یادداشتی برشعر دوستی دیگر بنویسم حاصل کار این شد که عینا ازدرگاه هفت آسمان نقل می شود .
نهضت گران ترجمه ؛ هنگامی که به کلمه ی « لوگوس » یونانی رسیدند ، تامل کردند که کدام واژه ی عربی می تواند بار معنایی این واژه را بر دوش بکشد و در عین حال کم و کاستی نداشته باشد . چون « لوگوس » در عین حال که به معنی « خرد » است ، معنی « گفتار » نیز می دهد . درست مثل کلمه ی « ایجوکیشن » انگلیسی که « آموزش » و « پرورش » را توامان در بطن خود دارد و مترجمان مجبور شدند آن را به جای یک واژه به دو کلمه یعنی « آموزش و پرورش » ترجمه کنند . خلاصه ، مسلمانان از « لوگوس » به « منطق = سخن » آن اکتفا کردند و غربی ها « لوجیک » آن را که به معنی « عقل » است برداشتند .
البته در اینکه علم منطق و در نتیجه فلسفه از ایران به یونان رفته یا از یونا ن به ایران وارد شده ، بحث است و فعلا ما را هوای جنگ و جدل نیست . ولی آنچه مسلم است این که منطق به نام حکیم بزرگ یونانی ، « ارسطو » معروف شده است . در واقع ارسطو علمی است که حالت عام یافته یعنی منطق ارسطویی همان منطق فلسفی و عقلانی است .
خلاصه ی منطق ارسطویی این است که هیچ پدیده یا به اصطلاح این قوم ، هیچ معلولی ، بدون علت ، پدید نیامده است و جهان بر اساس قانون « علیت » آفریده شده و اداره می شود . به عبارت ساده تر بشر می تواند در مورد هر پدیده ای سوال کند که از کجا آمده ، در کجا هست و به کجا می رود ؟
نظر ما این است که منطق ارسطویی را به حوزه ی شعر نیز می توان تسری داد . چون شعر نیز پدیده است و لابد هم در کل و هم در اجزای خویش به علت نیازمند است . و این نکته ای است که شعرای جوان نمی پذیرند و همین امر سبب تحریر این مقاله شده است . وقتی از شاعری جوان می پرسیم منظور تو از گفتن این بیت چیست ؟ پاسخ می دهد که شعر را توضیح نمی دهند . یعنی به نوعی شعر را خارج از دایره ی منطق می داند یا منطقی دیگر برای آن قایل است که باید نام آن را « منطق شعری » نهاد . همچنین اگر از وی سوال شود ، چه ارتباطی بین دو مصرع ابن بیت شما وجود دارد جواب می شنویم که به شعر نباید به دیده ی منطق ارسطویی نگریست .
در آفت شناسی این تفکر قدری عقب تر برمی گردم تا ریشه های نا مبارک این اندیشه را در اعماق تاریخ پیدا کنیم .
یونانیان که خود به عنوان پدر فلسفه و تعقل شناخته شده اند ، به خدایی اعتقاد داشتند که بر مردم به ویژه شاعران ، حرف ها و شعرهای گنگ و نامفهوم الهام یا به عبارت بهتر تلقین می کند . نام این الهه « هرمون » بوده است . امروزه مکتب هرمونتیک بر اساس همین اعتقاد پدید آمده است که بیشتر از آن که یک مکتب ادبی باشد مکتبی فلسفی و فکری است و خلاصه ی تعالیم آن ، اینکه گزاره های دینی مثل گزاره های شعری بی معنی هستند . البته بی معنی به معنی بیشمار معنی است . یعنی همان گونه که هر کس به اختیار و به ذوق خویش شعر را تفسیر می کند می تواند قضایای دینی را نیز تاویل نماید . بنا براین باب قرائت های مختلف از دین را باز می کنند تا با وارد ساختن « عدم قطعیت » به حوزه ی دین ، به زعم خویش ریشه ی دین داری را بخشکانند . مثلا می گویند اعتقاد به بهشت و جهنم جزو « قضایای مهمله » است که نه می توان آنها را اثبات و نه می توان نفی کرد .
از پیامد های نا مبارک انقلاب مشروطه آشنایی با فرهنگ غرب و سپس تسلیم در برابر آن بود . یک عده تیره فکر که ادعای روشنی داشتند گمان بردند که علت پیشرفت غرب در امور صنعتی ، دوری ایشان از ادبیات و عقب ماندگی ایرانیان به سبب ادبیات است . بنابراین بنای حمله به ادبیات فارسی را گذاشتند . غافل از اینکه غربی ها در همان زمان که صائب شعر می گفت ، شکسپیر را داشتند و در عین حال دنبال صنعت نیز بودند .
غربی ها نیز این امر را تشویق و تشدید کردند . چون بنای حکومت آنان بر پای بست تفرقه بود و همزبانی خود عامل وحدت بود . داستان برج بابل نیز اهمیت همزبانی و آفت نا همزبانی را به اثبات می رساند . آورده اند بابلیان برجی برآوردند تا از آن بالا روند و با خدا درآویزند . خداوند چون دید که بابلیان بالا می آیند ، زبان آنان را مختلف گرداند و چون از فهم زبان یکدیگر عاجز آمدند بپراکندند و کار برج ناتمام ماند .
سیر نامفهوم شدن شعر فارسی با ظهور نیما رنگ تازه تری به خود گرفت و بعضی از شاگردان نیما کار را به جایی رساندند که حتی خود نیز از درک معنای شعر خویش عاجزند .
و حالا در دنیایی که شیاطین هرطور بخواهند جولان می دهند دیگر نه تنها منطق شعری را از میان برده اند بلکه منطق ارسطویی را نیز ریشه کن کرده اند و منطق من درآوردی به نام منطق فازی ( = آشفتگی و پریشانی ) را تبلیغ می کنند .
و اما برگردیم به شعر ؛ شعر چگونه می تواند بی منطق باشد در حالیکه بزرگترین منطقی جهان بر آن « بوطیقا » نوشته است و شعر را جزو مواد فلسفه ( = دانش ) و در کنار علومی چون ریاضیات و طبیعیات آورده است . عواملی که باعث شده است بعضی ها شعر را خالی از منطق و یا با یک درجه تخفیف دارای منطقی غیر از منطق ارسطویی یعنی منطق شعری بدانند زیاد است که در زیر به بعضی از آنها اشاره می کنیم و اثبات می کنیم که این به ظاهر بی منطقی ها دقیقا بر پایه ی منطقی استوار بنا شده است :
1 - شعر زبان نمادین و سمبولیک است مثلا به جای اینکه بگوید : یارم آمد به در خانه و من خانه نبودم ؛ می گوید :
ماهم آمد به در خانه و من خانه نبودم / خانه گویی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
و بعضی می گویند « ماه » به در خانه نمی آید و این ضد منطق است و فقط در منطق شعری قابل توجیه است . در حالی که باید گفت ، وقتی شاعر می گوید زبان من « رمزی » است به ما می فهماند که ما باید نخست ذهنیت او رابشکافیم و به بنیان این استعاره برسیم : یار من مانند ماه است . سپس بگوییم یار من که مانند ماه است به در خانه آمد و بعد برای اغراق در این تشابه ماه را جایگزین یار بکنیم و بگوییم : ماهم آمد به در خانه و و من خانه نبودم . می بینید که با قبول قرارداد شاعر به سادگی با منطق روزمره ی خود ، شعر را تفسیر می کنیم و می فهمیم . گوش کنید « فردوسی » چقدر زیبا در همان آغاز شاهنامه با مخاطب خویش قرارداد می بندد و خیال خود را تا پایان پنجاه هزار بیتی شاهنامه که پر از رمز و راز است راحت می کند :
تو این را دروغ و فسانه [بی منطق] مدان / به یک سان روشن زمانه مدان
ازو هرچه اندر خورد با خرد / دگر از ره رمز معنی برد
و « شهریار » روشن تر از سلف خویش موضوع را شرح می دهد :
اکوان دیو و رستم دستان همیشه هست / صد نسخه شاهنامه ولی داستان یکی است
2 - بعضی اشارات و تلمیحات در شعر هست که یا سواد ما به آنها نمی رسد و یا دوره ی آنها منقضی شده و به خاطر عدم کاربرد آن ها در دوره ی ما ، متوجه آنها نمی شویم . مثلا به این شعر دقت کنید :
آنچه بر من می رود گر بر شتر رفتی ز غم / می زدندی کافران در جنت الماوی قدم
بنیاد این شعر بر آیه ی شریفه ای است که می فرماید : کافران در جنت وارد نمی شوند « حتی یلج الجمل فی سم الخیاط » به عبارت دیگر اگر شتر از سوراخ سوزن عبور کند ، کافران هم به بهشت می روند یعنی خداوند بهشتی شدن کافران را احاله به امر محال کرده است که خود کار حواله شده هم محال می شود . شاعر می گوید اگر غمی که من می خورم شتر بخورد چنان لاغر و باریک می شود که از سوراخ سوزن عبور کند و شرط خدا شکسته می شود و کافران نیز به جنت می روند . یا این شعر را ببینید :
عاشق بکشی به تیر غمزه / وانگاه به دست چپ شماری
گیر مصرع دوم به دست چپ شمردن است که مربوط به حساب « عقد انامل» می شود که امروز منسوخ است بدین معنی که در این نظام عددی ، یکان و دهگان را با دست راست و صدگان و هزارگان را با دست چپ نشان می دادند . پس مصرع دوم کلا کنایه از کثرت تیر غمزه ی معشوق است .
می بینید که با کشف فلسفه اشارات این اشعار نه تنها منطقی به نظر می رسند بلکه خود در می یابیم که خود آنها نوعی استدلال فلسفی برای اثبات ادعای شاعران آنهاست .
3 - گاهی ارتباط میان دو مصرع را خوب درک نمی کنیم ؛ این شعر خواجه را بخوانید :
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل هل
از ما می پرسند مصراع اول ساقی را به آوردن شراب تشویق می کند و مصرع دوم از سختی عشق فریاد بر می آورد ، بین این دو موضوع چه مناسبت و ارتباطی وجود دارد ؟
جواب این است که اگر ما به ادبیات فارسی خصوصا به موضوع هایی نظیر عشق و مستی تسلط داشته باشیم در درک ارتباط این دو مصرع مشکلی نخواهیم داشت . حتی اگر این بیت سعدی را خوانده باشیم که می فرماید :
تا مست نگردی نکشی بار غم عشق / آری شتر مست کشد بار گران را
می فهمیم که عشق بار سنگینی است بر دوش دل انسان و باید مست شود تا این سنگینی را فراموش کند . پس حافظ نیز در این بیت از ساقی می خواهد که او را چنان مست کند که زیر بار غم عشق قد خم نسازد . زیرا به اعتقاد حافظ ، عشق همان بار امانتی است که در ازل بر دوش او گذاشتند او که به تعبیر خودش مست و دیوانه بود و به تعبیر قرآن ، ظلوما جهولا .
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض والجبال فابین ان یحملنها واشفقن منها و حملها الانسان کان ظلوما جهولا .
پس نتیجه می گیریم اگر شاعری جوان یا پیر ( فرقی نمی کند ) چنین شعری گفت :
هی !
من ...
کجا ؟
پنجره .
حشره ...
باید بتواند با زبانی فصیح توضیح دهد که منظور از « هی » چیست ؟ «پنجره » یعنی چه ؟ « حشره » چرا آمده است ؟ وگرنه باید دست از این بازی ها بردارد و بشریت را مثل « کوبیسم » در نقاشی دنبال نخود سیاه نفرستد . تا خدای نکرده به خواست جهانخواران بشر به شکل جانوری حیران در عرصه ی گیتی هاج و واج نگردد و شکار اندیشه های پوچ و باطل و شیطانی نشود . چون نهایت تاثیر شیطان در انسان ، حیرانی است . پس بگذاریم شاعران اصیل شعر بگویند تا بشر با معارف الهی و انسانی آشنا بشود و پله های کمال را یکی یکی به سمت خدا بپیماید :
از تبتل تا مقامات علا / پله پله تا ملاقات خدا
همین جا با ذکر داستانی مطلبم را با آرزوی توفیق همه ی جوان ها به پایان می برم تا بدانید که روزگار چقدر عوض شده است . زمانی بود که برای گفتن یک بیت بی معنی جایزه می گذاشتند و اکنون برای پیدا کردن یک جمله ی با معنی چراغ در دست گرد شهر بشریت می گردیم .
شاه ، به شاعری دستور می دهد اگر منظومه ای بی معنی سرایی ، جایزه ی کلانی به تو می دهم . به شرطی که در جزای هر بیت با معنی دندانی از تو برکنم و بر مغزت می کوبم . شاعر بیچاره منظومه ی بی معنی را می سراید و چون می خواند سه بیت با معنی در شعرش پیدا می کنند و سه دندانش را در مغزش می کوبند . یکی از آن سه بیت این است که تازه با همه ی مزخرفی از بسیاری از شعرهای آن گونه ی عصر ما زیبا تر است :
ز افسار زنبور و شلوار ببر / توان پیرهن ساخت اما به صبر
اللهم صل علی محمد و آل محمد
مقاله ی ناجیزی ازبنده که عینا از سایت انجمن مجازی شعر هفت اسمان نقل شد باتشکر از مدیرش
بسیاری از شما که از محضر دکتر اقبالی استفاده کرده اید حتما شاهد بوده اید که چگونه هنگام تدریس با شور و شوق از شهریار می گوید و معمولاً بیت هایی از شهریار را چاشنی سخن خویش می کند و از رابطه خویش با شهریار تعریف می کند وحسرت روزهای خوشی را که با دوست سپری شدمی خورد همین انگیزه ای شد تا به سراغ ایشان برویم و با او در این رابطه به گفتگو بنشینیم .
امید: لطفاً در مورد آشنایی و رابطه ای که با شهریار داشتید صحبت کنید.
دکتر اقبالی:به نام خداوندی که هستی ، شعر بلند اوست و انسان بیت الغزل این سرود جاودانی. من آشنایی خود را با شهریار مدیون پدر بزرگوار خود هستم. ایشان شاعراند و به زبان ترکی و بیشتر در قالب « قوشما » شعر می گویند. تابستان سال 61 که من سال اول علوم تجربی را به پایان برده بودم، پدرم را از سوی «جهادسازندگی » جهت شرکت در مراسم شعب شعر روستایی به تبریز دعوت کردند. پدرم، که همیشه مشوق من درشعر بود مرا نیز با خود به تبریز برد. یکی از برنامه های شب شعر روستایی دیدار با استاد بلامنازع شعر معاصر ایران ، زنده یاد شهریار بود . پدرم قبل از عزیمت به منزل استاد ، به من توصیه کردند که شعری راجع به این دیدار بسرایم و پیش استاد بخوانم . من شعر را با این مطلع آغاز کرده بودم:
ز بستان مودت بوی جان بخش بهار آمد
دلا از شکوه بس کن مژده وصل نگار آمد
و با این بیت به پایان برده بودم :
چسان از بخت خواب آلود خود باور کنم کاینک
گدایی همچو « اقبالی » به نزد « شهریار » آمد
استاد، همان گونه که از بزرگواری چون ایشان انتظار می رفت ، مرا مورد تفقد و تشویق خویش قرار داده اجازه فرمودند هر وقت خواستم به خدمتشان برسم و کسب فیض نمایم .
ولی این آشنایی زمانی جهت دارتر و عمیق تر شد که در مرکز علامه امینی تبریز با شاعر بزرگ آذربایجان ، جناب آقای محمد رضا مقدسی ، آشنا شدم . با ایشان که به حضور استاد می رسیدیم ، استاد را به لطایف الحیل به حرف می آوردیم و دقایق و ظرایف شعری و حتی نکاتی از زندگی شخصی ایشان را که تا آن زمان به کسی نگفته بودند از ایشان می آموختیم . رفته رفته این صحبت ها جدی تر شد و ما صحبت های متفرقه با استاد را به مصاحبه هایی منظم بدل کرده در نوار ضبط نمودیم. که متأسفانه این نوار ها در در به دری های من بین تبریز و دهات و تهران و گرفتاری های تحصیل و تدریس از میان رفت و تک و توک در دست بعضی از یاران صمیم و دوستان قدیم باز مانده است .
علمی ترین استفاده ما از شهریار ، با تشکیل « انجمن ادبی شهریار » توسط جناب آقای مقدسی شروع شد تشکیل این انجمن خود داستانی طولانی دارد. من در مرکز تربیت معلم علامه امینی تبریز دوباره به زیارت جناب آقای رسول براهنی – که از سال 61 تا سال 64 مدیر مدرسه ما در دبیرستان فردوسی تبریز بودند – نائل آمدم که این بار با عنوان مدرس زبان و ادبیات فارسی به کلاس ما تشریف می آوردند. ایشان که خود از خانواده ای اهل فضل و برادر منقد و داستان نویس بزرگی چون رضا براهنی هستندهمواره مشوق بنده در دبیرستان بودند و در مرکز تربیت معلم به محض دیدن من ، از سر شاگرد نوازی باز از بنده خواستند تا یکی از اشعار خود را برای دانشجویان قرائت کنم . بنده جلو رفتم و غزلی را که در وصف غربت خویش سروده بودم روی تخته نوشتم :
در میان غربتم یا رب چرا کس یار نیست
در میان این همه آدم کسی غمخوار نیست
با کتابی چند حیران گردم اندر کوچه ها
خانه بر دوشم و لیکن خانه ای در کار نیست
و جناب آقای براهنی این شعر را تقطیع کردند : « فاعلاتن ، فاعلاتن ، فاعلاتن ، فاعلن » تا هم درس ادبیات گفته باشند و هم شعر من در کلاس خوانده شود . و نیز یک روز، نامه ای از مرکز آفرینش های ادبی کودکان و نوجوانان به من رسید که شعر « امام و انقلاب » مرا تحسین کرده بودند که تنها یک بیت از آن شعر در خاطرم باقی مانده :
« شاه باید برود » رنگ حقیقت بگرفت
چون که از حنجره روح خدا بیرون شد
این دو اتفاق را دوستمان « مهدی امیری » به آقای مقدسی که در پی دانشجویان شاعر بوده و امیری را برای همین کار مأمور کرده بود ، می رساند. یک روز عصر جارو (تی) ای را که آقای نادر الوجود ، سرپرست مهربان مرکز ، درست کرده بودند و من چون بیرق کاوه آهنگر آن را بر دوش گرفته به طبقه بالا می بردم ، آقای مقدسی جلوی مرا گرفتند و فرمودند : بچه ها را گرد هم آورده ایم و می خواهیم انجمن ادبی تشکیل دهیم و از شما نیز دعوت می کنم که در این جلسه شرکت کنید. بنده نیز در آن جلسه که در واقع اولین جلسه ادبی شهریار بود شرکت کردم . آن روز چند نفر از بچه ها خصوصاً آقای مقدسی که « نی نامه » مولوی را تضمین کرده بودند ، شعر خواندند و چون نوبت سخن به من رسید آقای مقدسی که مدیریت و اجرای جلسه را نیز بر عهده داشتند ، فرمودند عمداً ایشان را به آخر جلسه محول کردم تا با اشعار خویش آتش در نیستان همه ما بزنند. در همان مجلس اساس نامه و زمان جلسات هفتگی انجمن و طرح ها و برنامه هایی را که به مناسبت های گوناگون برپا می شد، تدوین کردیم و اولین بار استاد شهریار را در دی ماه 65 و به مناسبت هفته وحدت حوزه و دانشگاه به مرکز دعوت کردیم و شب شعر مفصلی با حضور و شعر خوانی استاد و با شرکت شعرای سرشناس تبریز و نیز دانشجویان شاعر همه مراکز تربیت معلم این شهر در نمازخانه ی مرکز علامه امینی برگزار کردیم . در اینجا لازم می دانم از زحمات استاد گرانقدرمان مرحوم حجه الاسلام طه یعقوبی که روحانی با سواد و با ذوقی بودند یاد کنم که اتفاقاً آن روز دعوت نامه مفصل و فاضلانه ای به استاد نوشتند و ایشان را به مرکز و تقویت انجمن ادبی شهریار فرا خواندند .
آخرین خاطره من و در واقع وداع من با استاد شهریار مربوط به بیمارستان امام تبریز می شود ؛ که خانم رجب زاده – که بعدها عروس استاد شدند – از سوی بیمارستان و دوست گرانقدرمان جناب آقای اصغر فردی به حق صحبت دیرینه پرستاری او را به عهده داشتند. و آخرین کلام ، گفته خود حضرت استاد بود که در مورد استادش « حافظ » سروده بود و از زبان قلم محزون این شاگرد حقیرش بر صحیفه ی دفتر یادبودی که در بیمارستان نهاده بود نقش بست :
پا شو ای مست که عالم همه دیوانه ی توست
همه آفاق پر از نعره مستانه توست
ذکرش به خیر باد و خدایش بیامرزاد.
امید: ویژگی ها و برجستگی هایی که در شعر شهریار وجود دارد لطفاً بیان فرمایید :
دکتر اقبالی:هر شعری را می توان از دو زاویه بررسی کرد : یکی لفظ و دیگری محتوا ؛ نکته مهمی که در مورد لفظ شهریار می توان گفت سادگی و در عین حال شیرینی و گاهی آسان گیری است. مثلاً:
محتسب گر تو از آن شادی که شب مستم گرفتی
من از آن شادم که می افتادم از دستم گرفتی
در زبان فارسی ترکیب( از دست گرفتن )نداریم بلکه در این مورد می گویند : « دستم گرفتی » و شهریار در واقع ترجمه گونه ای از « الدن دوتماق » ترکی به عمل آورده ؛ چنان که در این شعر زیبا دیده می شود :
ایاغدان دوشموشم ساقی الیمدن دوت ایاغیله
الینده ساغر زرین گوروم همواره واراولسون
نکته دیگر اینکه گاهی تعمدی که شهریار در ساده گویی دارد از اشعار وی به خوبی احساس شده به چشم می خورد و با توجه به اینکه شعر ، زبان غیر مستقیم است خلاف فصاحت و بلاغت اصول فنی هنر شاعری است شهریار اصرار عجیبی در آوردن کلمات و الفاظ و امثال عامیانه در شعر دارد. این امر با همه ی محاسنی که دارد گاهی با توجه به قالب و حتی درون مایه ی شعری وی که اکثراً تغزلی است کلام شهریار را تا حد ابتذال پایین می آورد :
سرباز مفت این همه در جا نمی زند
سرهنگ گو ببخش به فرمان ایستم
نکته آخر در مورد ساختار و ساختمان شعر شهریار که دلیل بر نبوغ شعری این شاعر گرانقدر است ، تنوع قالب های شعری وی است . شهریار سعی کرده که با تمامی قالب های شناخته شده ی شعر فارسی ، شعر بگوید و الحق که در همه موارد به خوبی و زیبایی از عهده بیرون آمده است. هر قالبی را چنان سروده که گویی در عمر خویش به غیر از آن قالب شعر نگفته یا به قول معروف در همه فنون قالب های شعری ذی فن است. وی علی رغم شهرتش به غزل سرایی، قصایدی گفته که به قصاید شیوا و چگامه های استوار خاقانی پهلو می زنند و قطعاتی دارد که عالمی ظرافت و معنی را در ظرف کوچک خویش گنجانده. مثنوی هایش پختگی مثنوی شریف را به یاد می آورد و در قالب های نو از شاعران هم دوره خود ، افرادی چون مشیری و سایه ،گامی عقب نمانده است. « مسمط جدید» را که قبل از وی « میرزاده عشقی » و « پروین اعتصامی » بنیان نهاده بودند. با سرودن « هذیان دل » به اوج خود رساند و با سرودن اشعاری چون « ای وای مادرم » و « پیام به انیشتین » ثابت کرد که اقتدارش در سرودن قالب نیمایی کمتر از غزل نیست.
و اینک نمونه هایی از گوهر های ماندگار جهت اثبات ادعای ما کافی است. شاید در تاریخ هزار ساله ی ادبیات فارسی نظیر این « قطعه » خیلی کم باشد :
به خردان مهتری مفروش کاندر تنگنای در
کلان کوچک کند خود را چو بیند جا نمی گیرد
گذشت و نیک مردی را عزیزم از درخت آموز
که سایه از سر هیزم شکن هم وا نمی گیرد
و این نیز بندی از « مسمط جدید » هذیان دل:
افسانه ی عمرم آورد خواب
عمری که نبود خواب دیدم
در سیل گذشت روزگاران
امواج به پیچ و تاب دیدم
دل بدرقه با نگاه حسرت
و از قصاید کم نظیر فارسی ، قصیده « باز آی اوست» :
جان من بازآ به جای خود که جانان پیش ماست
مدعی آرایش تن می کند جان پیش ماست
« شهریارا » دیواگر خاتم بدزدد خوی اوست
غم مخور صورتگر نقش سلیمان پیش ماست
و این « مثنوی » تا « شب » و « علی » هست، باقی خواهد ماند :
شب علی دیدو به نزدیکی دید
گرچه اونیز به تاریکی دید
و آیا می توان بدین سادگی و راحتی و زیبایی « غزل » گفت :
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان ماندم
محتوا ی کلی شعر شهریار « تغزلی » است . حتی قصیده را نیز غزل وار می سراید . به عبارت منقدین جدید ، می توان تک تک اشعار شهریار را در هر قالبی که باشند یک غزل واره به حساب آورد . البته این بدان معنی نیست که شهریار از تنوع طلبی ای که در قالب دارد در محتوی دست بکشد. شهریار حتی از طبع آزمایی در ساخت حماسه نیز غفلت نمی کند و شعر « قهرمانان استالینگراد » از این دسته است .
مذهب ، عطری روحانی است که در برگ برگ دیوان شهریار جاری و ساری است . تقریبا می توان گفت که شهریار شعری ندارد که در آن ذکری از خدا ، پیامبر، ائمه اطهار علیهم السلام، احادیث شریف آنان و یا تلمیحی مذهبی نباشد. از این میان ارادتی خاص به مولای متقیان و مراد درویشان ، حضرت امیر المومنین علی (ع) دارد. شاید با شنیدن نام شهریار و علی به یاد شعر معروف « علی ای همای رحمت » بیفتیم در حالی که اگر علویات شهریار را جمع کنیم خود، دیوانی حجیم خواهد بود . این اشعار را در چند دسته می توان خلاصه کرد : بعضی از آنها مثل علی ای همای رحمت در مدح مولاست و برخی نیز ترجمه هایی از دیوان اشعار علی ابن ابیطالب است. و گروهی نیز ترجمه و یا نظم کلام دیگران درمورد علی است که از این میان برخی سخنان « جرج جرداق » را از کتاب « الامام علی ، صوت العداله الانسانیه » به نظم ترجمه کرده و دسته ای نیز ترجمه از کلمات قصار و خطبه های آن حضرت می باشد؛ ولی محتویات سیاسی و اجتماعی و اندیشه های جامعه شناسی شهریار را بیشتر باید در شعر ترکی وی جستجو کرد .
امید: شهریار در شعر خود بیشتر از چه کسانی تأثیر پذیرفتند؟
دکتر اقبالی:با توجه به اینکه شهریار به دو زبان شعر می گفت و به قول ادبا « ذولسانین » بود تأثر ایشان را باید در هر دو زمینه فارسی و ترکی بررسی کرد. البته شهریار ابیاتی نیز به زبان عربی دارد و از بعضی از یاران نزدیک وی شنیده ام که قطعات کاملی هم بدین زبان گفته و نیز چنانکه خود می نویسند در کودکی یک بیت هم به زبان فرانسه سروده که این ها را نمی توان جدی گرفت .
اگر بگویم تأثیری که شهریار از بزرگان ادب ترک گرفته کمتر از تأثر وی از مفاخر ادبی فارسی نیست تعجب نکنید . شهریار دوران کودکی و مکتب را در تبریز ودر خدمت بزرگی چون اسماعیل امیر خیزی گذرانده و همین مرد فاضل و شریف یکی از مشوقان بزرگ وی در شاعری بوده است.تبریز در آن دوره از نظر علم و ادب چون آفتابی در آسمان ایران می درخشید ؛ اولین شهری بود که رسماً در آن کتاب چاپ کرده اند و اولین روزنامه ها را در آنجا رقم زدند. تبریز به خاطر همسایگی با کشور ترکیه (عثمانلی) و آذربایجان شوروی (جمهوری آذربایجان فعلی) قبل از هر ناحیه ی ایرانی با ادبیات اروپا خصوصاً فرانسه و روس آشنا شد و به همین خاطر نطفه ی شعر نو فارسی در تبریز بسته شد و نخستین اشعار نو را ابوالقاسم لاهوتی و جعفر خامنه ای در آذربایجان سرودند. نکته درخشان دیگر در تاریخ ادبی تبریز، اینکه نخستین انجمن ادبی شعر نو به همت تقی رفعت نابغه ی علم و ادب ایران و حبیب ساهری آبروی شعر ترکی و زیر نظر استاد فاضل اسماعیل امیر خیزی بنیان نهاده شد. و شعر نو به « مکتب رفعت» مشهور شد.
مرحوم حبیب ساهر در خاطرات خویش می فرمودند: « استاد امیر خیزی ما را به سرودن اشعار کلاسیک وا می داشت ولی ما شاگردان ناخلف ، در مکتب رفعت شعر می گفتیم . »
متأسفانه تقی رفعت در نا آرامی های تبریز، در حالی که کمتر از 27 سال داشت ، گویا در شبستر در خانه ای ، از این دنیا رخت بر بست و دنیایی ازپویندگی و جستجو و تازگی و طراوت را با خود به خاک برد و کودک نابالغ خود شعر نو را یتیم گذاشت. شهریار که خود هم کلاس حبیب ساهر بود به واسطه او و تقی رفعت تحت تأثیر شعر ترک قرار گرفت. جالب آنکه شهریار نیز در آغاز به تقلید از تقی رفعت تخلص خود را بر وزن « فعلت» یعنی بهجت گذاشت که خود رفعت این تخلص را از شعرای ترکیه مثل ناظم حکمت تقلید کرده بود. در دیوان شهریار یک شعر « قصیده مرآتیه » وی با تخلص بهجت باقی مانده است . این تأثیر کلی جریان شعر ترک در ذهن و زبان شهریار بود و مصادیق و نمونه های فردی آن نیز اندک نیست. شهریار در یک غزل ترکی نه تنها به تأثیر پذیری خویش از « صابر» اشاره می کند، حتی فراتر از این ها می رود و صابر را پیشوای شعرای فارس می داند :
فارس شاعری چوخ سؤزلرینی بیزدن آلیبدیر
صابیر کیمی بیر سفره لی شاعیر پخیل اولماز
و این حرف شهریار ادعایی به گزاف و از سر قومیت گرایی نیست؛ که منقدین بزرگ ما بالندگی شعر و نثر معاصر فارسی را خصوصاً در موضوعاتی چون طنز ، مدیون شعرا و نویسندگان ترک می دانند. فتح علی آخوندزاده که در اصل از حوالی اهربود و خود سرمشق نویسندگان ما در ساده نویسی و وارد ساختن ژانر ها و انواع مختلف ادبی مثل نمایش نامه در ادبیات ما بود و نیز صابر که شعر طنز و ساتریک را سکانداری می کرد، هر دو در باکو قلم می زدند. بگذریم از تأثیر جلیل محمد قلی زاده با نشریه وزین و کم نظیر ملانصرالدینش.
تأثیر صابر بر شعرای آن دوره چنان آشکار بود که شاعر و نقاد بی نظیر معاصر ما مرحوم ملک الشعرای بهار در مورد سید اشرف الدین حسینی قزوینی گیلانی می گوید: وی همیشه هوپ هوپ نامه (دیوان اشعار ترکی ) صابر را زیر بغل داشت. و اکثر اشعار طنز سید ترجمه اشعار هوپ هوپ نامه است.
مرحوم علی اکبر دهخدا نیز از سفره ی پر برکت فضل میرزا علی اکبر صابر بی بهره نمانده و مسمط معروف « یاد آر، ز شمع مرده یاد آر » خود را تحت تأثیر مسمط (یادائت منی یاد ائت ) صابر سروده است.ازصابرکه بگذریم شهریار از سید ذوالفقار شیروانی تاثیر پذیرفته و شعر « ای پا برهنه در به در کوچه ها یتیم » را از شعر ترکی سید ذوالفقارشروانی با همان وزن وقافیه و با ردیف « جوجوق» ترجمه کرده است. شهریار چند شعر نیز از صراف ترجمه کرده که از جمله می توان به شعر
« نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت»
که ترجمه ای است از:
«نه بئیله وصلین اولیدی نه بئیله هجرانین » .
و نیز شعر :
« دیباچه ختم گشت چو بر مطلب افتد » از
« دیباچه ختم اولونسا کئچر مطلب اوستونه » .
شهریار نازک خیالی ها و تصویر آفرینی های خود را در شعر فارسی مدیون نظامی گنجوی است. البته این دو صفت خاص شعر آذربایجانی است . به طوری که منقدان را واداشته علی رغم اعتقاد به سه سبک مهم خراسانی ( ترکستانی ) و عراقی و هندی به یک زیر شاخه و سبک کوچک در بطن عراقی قائل شوند و آن را سبک نه ، بلکه مکتب آذربایجان بدانند و شعرایی چون نظامی ، خاقانی، فلکی شروانی و مجیرالدین بیلقانی را بزرگترین نمایندگان این مکتب معرفی کنند. حتی بعضی معتقدند که سبک هندی را باید سبک ترکی نامید به ویژه که بزرگان بنیان گذار آن چون صائب تبریزی ، بیدل دهلوی ( متولد در شروان ) و کلیم همدانی (کاشانی) از نواحی ترک بر خاسته اند .
در عرفان، تأثیر حافظ بر شهریار و نفس او که چون خون در رگهای شعر او جاری است بر کسی پوشیده نیست . شهریار خیلی از شعر های حافظ را استقبال و یا به قول خود مشایعت کرده است[1]. و ایهام های زیبای شعر خود را در مدیون ممارست و خوض در دیوان خواجه است . ولی انصاف باید داد که در تقلید سبک حافظ و نزدیک شدن به وی، هوشنگ ابتهاج (سایه ) موفق تر از وی بوده است. هر چند که شهریار خود را « حافظ ثانی » نام نهاده :
گدای خواجه بودم در ازل خود شهریارم خواند
چه جای آنکه شیرازم بخواند حافظ ثانی
ولی هرگز از سبک شعری خاص خود فاصله نگرفته و به هیچ شاعری از جمله حافظ نزدیک نشده و این به نظر من، نقض نه، بلکه هنری بزرگ است که شاعر دارای سبک خاص خویش و به قول معاصرین دارای « اثر انگشت زبانی » در شعر باشد. شاعر دیگری که سخت شهریار را تحت تأثیر قرار داده ، جلال الملک ایرج میرزا است. و تصادفاً ایرج نیز ترک زبان و شاهزاده ای قجری است. ایرج که خود شدیداً تحت تأثیر سبک « سهل ممتنع » سعدی است . ساده گویی وعامیانه پردازی را به شهریار یاد می دهد ولی حق این است کلام شهریار هرگز در روانی و فصاحت و خصوصاً روانی و فصاحت بی تکلف و بدون ابتذال به پای سخن ایرج نرسید . شعر هایی از این دست که در عین سادگی بر قلل رفیع ذوق و ادب تکیه زده اند تنها با اشعار شعرایی چون رودکی ( پدر شعر فارسی ) و آن هم قصیده « بوی جوی مولیان » قابل مقایسه است:
گویند مرا چو زاد مادر // پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من // بیدار نشست و خفتن و آموخت
یک حرف دو حرف بر زبانم // الفاظ نهاد و گفتن آموخت
ویا: بی وفایی مگر چه عیبی داشت
که پشیمان شدی وفا کردی
شهریار بعد از ماجرای غم انگیز عشق خویش به خراسان تبعید میشود و در جرگه شعرای خراسانی چون فرخ و عماد خراسانی وارد می شود که تأثیر آنان را بر وی نمی توان انکار کرد. شهریار با شعرایی چون سایه ، فریدون مشیری نیز دمخور بود. که مسلماً در ساختن بنای شعری وی بی تأثیر نبوده اند.
اما تأثیری که شهریار از نیما گرفته شاید مهمتر از دیگران باشد و من بی میل نیستم که این آشنایی را نقطه ی عطفی برای شعر شهریار بدانم. شهریار نخستین آشنایی و مصاحبت خود را با نیما چنین توصیف می کرد که چند بار به قهوه خانه ای که در تهران پاتوق نیما بود رفتم و توسط قهوه خانه چی به او پیغام دادم و وقت ملاقات خواستم. ج.ابی نگرفتم تا اینکه روزی او را دیدم و دلیل این سرسنگینی را از وی پرسیدم و او در پاسخ، صحبت از شیادی به میان آورد که خود را شهریار معرفی می کرده و شعر های مبتذل می خوانده و به همان سبب نیز مایه تنفر نیما از شهریار بوده. در هر حال شهریار پس از آشنایی با نیما شیفته ی اسلوب جدید او می شود. و در قطعه ی « دو مرغ بهشتی» که در واقع همان شهریار و نیما هستند ، به تلخی ها و سختی هایی که در راه رسیدن به نیما متحمل شده ، اشاره می کند و بعد تحت تأثیر قالب و محتوای « افسانه » ی نیما هذیان دل را می سراید که چیزی جز یادآوری خاطرات دوران کودکی و جوانی نیست و در واقع « حیدر بابا» ی فارسی شهریار محسوب میشود و از همین جاست که من در عقیده ی خود ، که آشنایی با نیما نقطه ی عطفی در حیات شعری شهریار بوده ، راسخ تر می شوم.
اروپائیان در تقسیمی که از شعر دارند به یک نوع شعر به نام « شعر چوپانی » نیز معتقدند. که موضوع آن بیشتر توصیف حیات عشایری و زندگی روستایی و مسایلی از قبیل کوچ، گله بانی و ... است. نیما این نوع ادبی را با سرودن « افسانه» و شعرهای دیگرش از این نوع آغاز کرده بود که در هذیان دل شهریار و « حیدر بابا» جلوه ای دیگر می یابد. حیدر بابا (منظورم حیدر بابای اول واصیل است) در واقع چیزی جز 77 تصویر زنده و شاداب از زندگی روستائیان آذربایجانی نیست. شاهد بر این مدعا اینکه بنده از یکی از ادبای ترکیه پرسیدم چرا حیدر بابا آن اقبالی را که در آذربایجان و باکو کسب کرد در ترکیه به دست نیاورد؟ پاسخ ایشان علمی و در خور تأمل بود. ایشان گفتند: که ما در ترکیه به این گونه اشعار، « کوی شعری» یعنی شعر روستایی می گوییم و به همین خاطر در مقابل شعر مدرن وزنی نمی آرد. گفته ایشان با توجه به تجدد طلبی ترک ها و سعی در بریدن از آسیا و پیوستن به اروپا و تغییر خط و حتی نفی مذهب و به تعبیری اصرار در مدرنیته شدن کاملا درست و منطقی به نظر می رسد.
شهریار با سرودن « ای وای مادرم» و قطعه « مومیایی» و « پیام به انیشتین » که هر سه قطعه از قطعات مشهور و مطرح شعر معاصرند. ثابت کرد که پیرو موفق شعر نیمایی است. البته شهریار، اشعاری چون « دو مرغ بهشتی » و « افسانه شب» و « هذیان دل» را در بخشی جداگانه از دیوان خویش گرد آورد و نام آن را « مکتب شهریار» نهاد. این نام گذاری بیش ازقالب به محتوا توجه دارد و شاعر می خواهد در این بخش خود را در جرگه « رمانتیست ها » قرار دهد که رمانتیزم روپایی باز از طریق ترکیه و آذربایجان وارد ایران شد و زمانی که مکتب رمانتیسم در ترکیه بعد از کمال رو به افول و فراموشی می رفت در ایران توسط شهریار و چند نفر از معاصران وی مد می شد.
امید: اشعار استاد شهریار تا چه حدودی بیانگر اوضاع اجتماعی بود و آیا می توانیم ایشان را به عنوان یک شاعر اجتماعی نام ببریم ؟
دکتر اقبالی:اگر منظور از پرداختن به « اوضاع اجتماعی» ، سیاسی بودن شاعر باشد ، باید گفت که شهریار شاعری سیاسی نیست و یا اگر از این ترکیب ، انعکاس دردها، تلخ کامی ها، و فقر و رنج های توده مردم را اراده بکنیم باز شهریار شاعری اجتماعی نیست و در این عرصه نیز دردهای مشترک و موضوعات کلی و ازلی و ابدی بشریت مثل مرگ ، عشق و آرزو را بیان می کند.
دل نگرانی های شهریار بیشتر در مورد آسیب دیدن مذهب و ارزش های والای انسانی است و اگر به سیاست پرداخته از سیاست بازی پرهیز کرده است. سیاست او یک نوع سیاست دینی است. یعنی حکومت را ازآن ائمه اطهار علیهم السلام و نمایندگان و پیروان راستین آنان می داند بنابراین به هیچ وجه خود را به سلطنت پهلوی نزدیک نمی کندو بر خلاف گفته بعضی از مخالفین بی انصاف و دشمنان ناجوانمرد و یا عوام نادان هیچ گونه وابستگی به دربار ندارد و شاهد این مدعا همان بس که جایزه فرح پهلوی را که از طریق استاندار وقت به او اهدا می گردد، رد می کند. و حتی در برابر این جمله دلسوزانه و به ظاهر خیر خواهانه آنان که می گویند اگر تو هم این پول را نگیری باز به دربار باز نمی گردد و همین جا حیف و میل می گردد؛ وسوسه نمی شود و هدیه را نمی پذیرد.
شهریار چنان در سیاست دینی خویش پا برجاست و چنان بر حفظ ارزش های دینی ، ملی و قومی اصرار می ورزد که هیچ مانعی را بر سر راه آن بر نمی تابد حتی اگر این مانع « تمدن » باشد. تمدن پوشالی غرب که ما را با وعده های دروغین خود فریفته هر چه داشتیم از ما گرفت و در عوض جز گرفتاری و بدبختی چیزی به ما نداد:
حیدر بابا قره چمن جاداسی
چو وشلارین گله ر سسی- صداسی
کربلیا گئدنلرین قاداسی
دوشسون بو آج یولسوزلارین گوزونه
تمدنون اویدوخ یالان سوزونه
انتقاد شهریار هم آنچنان عمیق است که به هیچ وجه در چارچوب یک اعتراض زودگذر سیاسی نمی گنجد.
مرحوم استاد مهرداد اوستا این بیت شهریار را نمونه اعلای فریاد دردمندانه یک انسان درد کشیده و اندیشمند در دوران سیاه و خفقان آور شاهنشاهی می داند:
گیرم کز آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی همزبانیم.
ولی فضای شعر ترکی وی قدری متفاوت تر از فارسی و تا قسمتی متمایل به سیاست ( و البته سیاست اصیل و سیاست ستیز) است. و این موضوع مربوط به طبیعت سفت و سخت زبان ترکی می شود و بی ارتباط با تحقیر شدن ترک ها در دوره حکومت پهلوی و ارتباط شهریار با شاعران آن سوی ارس نیست:
حیدر بابا مراد اوغوللار دوغگونان
نامردلرین بورونلارین اوغگینان
قوردلاری دوت گدیکلرده بوغگینان
قوی قوزولارآیین شایین اوتلاسین
قویونلارین قویروغلارین قاتلاسین
ولی در همان حال نیز نگران دین است و راه نجاتی که برای همه از جمله هم مسلکان خویش در گرد دریای خزر پیشنهاد می کند ، بازگشت به دین و احیای ارزش های اصیل مذهبی است در تمامی جلوه های آن ، تا پوشش و خوراک و کارو بازی و سرگرمی . شهریار تغییر خط را نیز توطئه ای می داند برای جدا کردن مردم از دین، چرا که متون و منابع دینی چون قرآن و نهج البلاغه و احادیث پیامبر (ص) و ائمه (ع) همه به خط عربی است :
« آیریب شیطان الفباسی بیزی آللاه دان»
ولی اگر اجتماعی بودن را با مردم زیستن، با غم و شادی های آنان شریک بودن و استفاده از زبان و بیان آنان در شعر معنی کنیم ، شهریار شاعری کاملا اجتماعی است. در او همیشه به روی مردم باز است و وقتی از او می خواهند برای مهد کودک ، بیمارستان یا مرگ عزیزی از دست رفته شعر بگوید با تواضع خاصی به این تقاضاهای مردمی تن در می دهد. آداب و رسوم آنان را در عزا و عروسی ، در شعر خویش به تصویر می کشدو در یک کلمه « اجتماعیات» شهریار از حجم بالایی برخوردار است .
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 شهریار برای مبارزان راه حق و رزمندگان اسلام و شخصیت های بزرگ و راه برنده انقلاب شعر می گوید. اینجا نیز این جنبه مذهبی انقلاب است که شهریار را به سوی خود می کشد نه صرف حکومت و سیاست. شهریار در مدح بزرگان انقلاب و شهدای آن شعر میگوید. چرا که به قول خود آن را «جهاد قلمی » می داند و بنابراین وظیفه ای شرعی که باید ادا کند. و چون حکومت را حامی دین و منادی مذهب می بیند، استعداد خود را در اختیارش قرار می دهد و دوش به دوش مردم در همه صحنه های انقلاب و جنگ حضور می یابد و در عملی سمبلیک لباس مقدس بسیجیان را بر تن می کند و در جمع آنان که عازم پیوستن به سپاه صد هزار نفری « محمد» هستند می خواند:
« یا علی باز از خدا دستی به همراه بسیج»
امید: شهریار یکی از شاعران معاصر به شمار می رود با توجه به اینکه شهریار شعر کلاسیک می سرود به نظر شما سهم ایشان در تحولات ادبیات معاصر چیست؟
هر جریان ادبی برای گذر از یک مقطع به مقطع دیگر به پدیده های واسطه نیازمند است . به عبارتی روشن تر هیچ جریان ادبی ، ناگهانی و خلق الساعه صورت نگرفته است؛ مثلا عوامل سازنده سبک هندی در شعر شعرایی چون وحشی بافقی وجود داشت ولی تواتر آنها در یک مقطعی در شعر شاعرانی مانند صائب و بیدل چنان بالا رفت که باعث تمایز سبکی دیگر به اسم سبک هندی شد. یعنی وحشی را می توان حلقه واسطه ای نامید که سبک عراقی را به سبک هندی پیوند می زند. شعرایی چون شهریار حلقه واسطه میان شعر کلاسیک و شعر جدید هستند. شهریار از نظر غزل های زیبایش به کلاسیک سرایان متصل است و از نظر ساده گویی و شکستن فخامت درباری شعر و وارد ساختن اصطلاحات و الفاظ عام توده مردم در شعر و در هم ریختن قالب های شناخته شده شعر فارسی ، نوید بخش حرکتی جدید و شروع یک سبک تازه می گردد که به نام « شعر نو» میشناسیم . باید اضافه کنم آن شعر نوی که مثلا پنجاه سال پیش معروف بود اکنون سالهاست که کهنه شده و حتی خود « احمد شاملو» که زمانی قافله سالار نو سرایان بود به دسته کلاسیک گویان منسوب می گردد. به هر حال شهریار موسیقی را جزء لاینفک شعر و حتی هدف غایی آن می دانست. وی در مقدمه ای که به کلیات اشعار خود نوشته می گوید : بچه اولین کلماتی که بر زبان می آورد آهنگین است مثلاً بابا- یویو- قاقاو ... و از همان آغاز زندگی موسیقی را درک میکند و برای همین آهنگ ها و شعر های کوتاه بچگانه را به راحتی حفظ می کند. بنابراین اگر شهریار تا امروز هم زنده می ماند شعر بی وزن یا لااقل عاری از آهنگ نمی سرود . البته اگر موسیقی راتناسب معنی کنیم آن موقع قافیه خود نیز در حوزه موسیقی را قرار می گیرد و به تبع آن وجودش لازم می گردد. حتی موسیقی در ایجاد تخیل نیز بی تأثیر نیست چراکه به قول فرمالیست های روسی نوعی آشنایی زدایی است.
امید: نظر شما در مورد اشعار ترکی شهریار چیست؟
تمام خصوصیاتی که برای شعر فارسی شهریار برشمردیم در شعر ترکی او نیز صادق است. به علاوه اینکه یک نوع ظریفی از خشونت در اشعار ترکی وی به چشم می خورد. این مسأله علاوه بر طبیعت آوایی زبان ترکی ، می تواند از مسایل دیگری نیز ناشی شده باشد که مهمترین آنها تحقیر و حتی ممنوعیت زبان و ادبیات ترکی ازسوی رژیم پهلوی است که این نوعی واکنش طبیعی به اختناق دوره پهلوی می تواند محسوب شود. که بعد از انقلاب و آزادی لهجه ها و زبان های غیر فارسی از بین می رود.
اشعار ترکی شهریار را در یک نگاه گذرا می توان در چند دسته عمده طبقه بندی کرد:
1-حیدر بابا :حیدر بابا را از این جهت درگروهی مستقل آوردیم که این شعر علاوه بر اینکه خود منظومه ای مستقل است ، اولین اثر ترکی شهریار است که در سال 32 رسماً منتشر می شود و اثری استثنایی است . شهریار این منظومه را پس از برخاستن از بستریک بیماری سخت و شکننده می سراید که به طور سمبلیک تجدید حیات شهریار و شعر ترکی را نشان می دهد. شهریار تحت تأثیر گفته های مادرش - که چون پرستاری مهربان بر بالین او نشسته و گذشته های شیرین را چون فیلمی جادویی از جلوی چشمان تیزبین شاعر می گذراند - با قلم سحارخویش می کندآنچه می کند. 2- سهندیه:سهندیه بیشتر از جنبه های فنی و ادبی این اثر ، ارزش گذاری می شود. شگفتا که این شعر نیز سرگذشتی چون حیدر بابا دارد . در آن ایام که شهریار در تبریز خسته از زمان و مکان در به روی خلایق بسته، بولود قاراچورلو( سهند) شاعر کم نظیر ترک به بارگاه شهریار می آید و آن را در بسته می یابد و از جانب دوست رانده می شود. اندوه بی نصیبی از شهریار ، دست مایه شاعر خیال پرداز مراغه ای می گردد و شعری سروده می شود که چون به گوش شهریارمی رسد بی اختیار و مولانا وار در فضای سکرآور و معنوی آن شعر ، سهندیه را می سراید. و « مفتون امینی» چه زیبا گفت:
کوه را او دوست می دارد که خود مانند کوه
پای در دامن بود سر در گریبان شهریار
3- شعر حسرت: منقدین ترک اشعاری را که شعرای دو طرف ارس در حسرت رسیدن به یکدیگر سروده اند. « شعر حسرت » نام نهادند. با تمام اهتمامی که ادبای جمهوری آذربایجان در بردن شهریار به باکو داشتند آرزوی دیدار شهریار از باکو به دل هر دو طرف ماندو هرگز حاصل نشد. استاد شهریار می فرمودند: یک بار به نام من دعوت نامه ای می فرستند، که نامه رابه شهریار نامی که تبعه پاکستان بوده و در دانشگاه تهران تدریس می کرده، تحویل می دهند.
شعرهایی که درمورد « سلیمان رستم» ، « رستم علی اف» سروده شده و « ترکیه یه خیالی سفر» در حوزه این نوع از اشعار ترکی شهریار قرار می گیرند.
4- اشعار انقلابی شهریار:که موضوعاتی چون امام ، شهید ، کربلا و عاشورا را در بر می گیرد.
5- بقیه اشعار ترکی شهریار:چند قطعه کوتاه در جواب نامه های اشخاص یا پند و اندرز و برخی با مایه های تغزلی. آخرین سخنی که در این مورد می توانم بگویم، این است که ما در حوزه شعر ترکی، شهریار را به « حیدر بابا» و « سهندیه» می شناسیم . اشعار انقلابی او دارای ارزش تاریخی و مذهبی بسیار بالایی هستند. و شعر حسرت او از سوزناک ترین شعرهای ترکی است.
امید: آیا می توانیم بگوییم که منظومه حیدر بابا نقطه عطفی در حیات ادبی آذربایجان بود؟
بله و خود شهریار به این نکته واقف بوده. آنجاکه می گوید:
« ترکی بیر چشمه ایسه من اونو دریا ائله دیم»
هر زبانی برای ادامه یا تجدید حیات نیاز به آثار مکتوب دارد و هر زبانی که از این نعمت محروم است از میان رفتنی است.
همان گونه که زبان فارسی در گلستان سعدی نفس می کشد، زبان ترکی نیز با آثاری چون حیدر بابا و سهندیه جان می گیرد. حیدر بابا از چند جهت نو بود؛ یکی قالب آن است که تا آن زمان در آن قالب ( شبیه ترکیب بند فارسی) شعر ترکی نگفته بودند و دیگری وزن آن بود ؛ هر چند « بایاتی» و « گرایلی» به عنوان اشعار هجایی در زبان فارسی رواج داشت ولی بدین صورت نبود. حیدر بابا در وزن هجایی و در مصراع های یازده هجایی سروده شده. که موضوع آن پرداختن به زندگی است ( به قول منقدین معاصر شعر اصیل یعنی زندگی و هر شعری که از زندگی فاصله بگیرد از مردم فاصله گرفته و جا در دل هیچ کس باز نمی کند.)
حیدر بابا، سایه زندگی که نه بلکه خود زندگی است. شهریار خود نقل می فرمودند که نخستین بار این منظومه را در خانه آقای دیبا( عموی فرح پهلوی « دیبا» ) می خواندم که پیرزن خدمت کار منزل که گویا پشت در ایستاده و به آن گوش می داده، سینی چای را بر زمین انداخت و به دست و پای من افتاد و گفت: فرزندم این ها حرف های دل من است که می گویی.
امید: از نظر شما زیباترین غزل فارسی و ترکی شهریار کدام است؟
شهریار غزل ترکی نمی گفته و گویا رندی این طعنه را به وی زده است که تو در غزل فارسی استادی ولی از گفتن غزل های ترکی عاجزی و شهریار برای مجاب کردن وی آن غزل معروف خود را با این مطلع:
چوخلار اینجیک دی کی سن اونلارا ناز ائیله میسن
منده اینجیک کی منیم نازیمی آز ائیله مسین
سروده و از اینکه پیرانه سر ، سر به سر او گذاشته اند گله می کند و بی میلی خود ر از سرودن غزل ترکی بیان می دارد:
من بونوعیله غزل یازماقاحالیم یوخدو سن جوجوق تک قوجانی فیرفیرا باز ائیله میسن
و با طنزی گزنده که خاص زبان ترکی و از جمله استاد شهریار است، بر دهن مدعی می کوبد. غزل ترکی شهریار شاید به تعداد انگشتان ما هم نباشد ولی در اینجا نیز نبوغ شعری شهریار خود را نشان می دهد و غزلی چون:
اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گئجه یاری
گئج گلمه ده دیر یاریئنه اولموش گئجه یاری
می سراید و غزلی چون « زامان سسی» می آفریند که تا جهان ، جهان است در گوش زمان خواهدپیچید:
باخ بودرین سکوته سحر هانسی بیر نوار
ضبط ائیله یه بیلربئله بیر جاودان سسی
و اما غزل های فارسی شهریار همه خوبند و خال انتخاب بر چهره آنان داغ عیب است. جز شهریار چه کسی می تواند چنین بیتی بیافریند که :
به چشم آسمانی گردشی دادی بلای جان
خدا را برمگردان آن بلای آسمانی را
شهریار خود نقل می کردند که وقتی در خراسان بودند در مجمعی که حبیب سماعی ، سنتورزن معروف آن دوره حضور داشته مرا هم به عنوان شاعر و به نام شهریار معرفی کردند و حبیب گفت: اگر شاعر است نظیر این شعر را بگوید( و شروع کرد به خواندن شعر من با مطلع)
برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که درپای تو من سر کردم
من بیت آخر شعر را که حاوی تخلص من ، (شهریار) بود، در کاغذی نوشته و به دست حبیب دادم که مقطع غزل را نیز بخوان و چون حبیب متوجه شد که شهریار منم و آن شعر سروده من است از من عذر خواهی کرد و مرا گرم پذیرفت.
امید: در صورت امکان اگر خاطره ای در رابطه با آشنایی با شهریار دارید بیان کنید.
سراسر معاشرت با شهریار برای من خاطره است. مرگ تلخ او ، خاطره و یاد او بعد از مرگ نیز خاطره ای دیگر می آفریند. من هرگز عظمت آن روز را فراموش نمی کنم که شهریار را با شعر من که می خواندم :
هارا گئتدی او اوره کلرده حکومت سوره ن انسان
وئره ن عاشیقلره فرمان
ائلیین شاهد عشق ازله جانینی قوربان
اوسینیق قلبی لی شاعیرکی اوزون بیر سفر ائتدی
هارا گئتدی هارا گئتدی
در « مقبرة الشعرای » محله « سرخاب» تبریز در جوار مرقد سید حمزه و شهیدی چون ثقه الاسلام و در کنار شاعرانی چون اسدی طوسی و خاقانی به خاک سپردند. دیگر مگرش به خواب بینم.
امید: با تشکر فراوان که وقتتان را در اختیار ماقرار دادید.
خردادسال 1381
[1]. یک روز همین جمله را پیش خود حضرت استاد گفتم و ایشان فرمود استقبال نگو بلکه مشایعت است چون آنقدر غزل های حافظ را تکرار می کردم که بالاخره با سرودن غزلی در همان وزن و قافیه آنها را وداع می کردم.
این نیز تحفه ای بود از دانشجوی فاضلم آقای اکبر عطایی مشکین شهرکه با این حقیر مصاحبه ودر مجله وزینش <امید>چاپ کرده بود.باعطایی عزیز دردانشکده نمین بوستان وبدیع و......خوانده بودیم .اگر من درادبیات استاد او بودم او در ادب معلم من بود.یاد آن ایام به خیر......................................ارادتمنداقبالی
هارا گئتدی او اورکلرده حکومت سورن انسان
وئرن عاشیق لره فرمان
ائیلین شاهد عشق ازله جانینی قوربان
او سینیق قلب لی شاعیر کی اوزون بیرسفر ائتدی
ندیده روی تو ازعالمی گسسته منم مراروانه مکن سوی غم که خسته منم
همیشه یادتودرقلب و من اسیرتوام به غیرماه دلاراکه چشم بسته منم
ندیده روی توغم هابه دل شکفته منم بیا که سیل غمت برد روی تخته منم
خیال من شب مهتاب آسمان همه تو به نورمه همه شب تاسحرنشسته منم
ستاره درشب تاریک ردپای تواست کسی که درپی توخاک وسایه گشته منم
نرفته ازدل من یادوخاطرگل من زیادوخاطره هاعاشقی که رفته منم
خزان زهجرووفایش دلم همیشه به خون فدای دلبرزیباکه دلشکسته منم
این هم غزلی ازپسر خاله عزیزم حسین کریم زادهکه مصرع اول بیت پنجمش واقعا شعر است.
موهوم اوکوز اوسته بیر آلیق دیر دنیا اوکیان لارا غرق اولان بالیق دیر دنیا
مولا کیمی اوچ طلاق وئریب بوشلا گیلان قیز اولسادا تورشامیش قالیق دیر دنیا
جاهیل لر ایچون گرچی خالیق دیر دنیا یونس لر اودان ناققا بالیق دیر دنیا
عارف لره باخ کی سیغماییب لاراونا هئچ عارف لره کهنه آرخالیق دیر دنیا
گمان نمی کنم کسی کوچک ترین ارتباطی با ادبیات داشته باشد و جناب آقای دکتر جلیل تجلیل را نشناسد . دولت رفیق وبخت یار من بود که چند سالی دردانشگاه تهران به افتخار شاگردی ایشان نایل آمدم . مرد بزرگواری که هرگز اصالت خود را فراموش نمی کرد وبا ما به زبان آذری سخن می گفت . به این حقیر نیز عنایت ویژه ای داشت .
کسانی که دانشکده ی ادبیات دانشکاه تهران را دیده اند می دانند که درست روبروی درب اصلی دانشکده تالار فردوسی خود نمایی می کند و در دست چپ تالار آسانسوری قرار دارد که هر کسی اجازه ی استفاده از آن را ندارد. افراد خاصی مثل دکتر تجلیل ، کلیدش را دارند ومی توانند هر زمان که خواستند از آن استفاده کنند . گه گاه شاید هم عمدا جلو آسانسور می ایستادم تا دکتر تجلیل با آن قامت رسا وقدم های بلند برسد . و آن گاه من سلام و تعظیم بلند بالایی می کردم و ایشان بزرگوارانه بامن دست می دادند واحوالم را می پرسیدند . کلید را که در قفل می چرخاند به من تعارف می کرد ومن با افتخار همراه ایشان سوار می شدم .
در بین راه که به سمت طبقه ی چهارم دانشکده –محل گروه زبان و ادبیات فارسی –می رفتیم چشمی به فضای زیبا ی داخل اتاقک آسانسور می انداختم .دیوارها با پارچه ی سبز خوش رنگی پوشانده شده بود . کف پوش قرمزی نیز کف اتاقک را می آراست که آدمی را بی اختیار به یاد فرش قرمزی می انداخت که در فرود گاه ها زیر پای شخصیت ها پهن می کنند . سه تا چراغ مدور از بالای سقف شفاف ، نور زرد ملایمی را در فضا پخش می کرد که صحنه را بیشتر رویایی می کرد.آینه های تمام قد آماده بودند که چشمانمان را با تصاویر خودمان بنوازند . خصوصا که هنوز کت وشلوار دامادیم شق ورق بود واز جلوه نیفتاده بود .
زمان گذشت اما نمی دانم چقدر درپارادوکس گذشت زمان دقیق شده اید . روزگار در عین حالی که طولی می رود ؛ حرکتی حلقوی دارد . یعنی انسان که احساس می کند روزها پشت سر هم می روند و کودکی وجوانی وپیری از پس هم می رسند در عین حال بسیاری از صحنه ها آشنا وتکراری اند .
پس از چند سال وارد دانشگاه تبریز شدم واز قضا درس های دکتر تجلیل را به من واگذار کردند عروض ، قافیه ، بدیع ، معانی وبیان .من دیکر برای خود تجلیل جوانی بودم . دانشکده ادبیات ما نیز هرچند آسانسور دانشکده ادبیات تهران را نداشت . به جای آن یک دستگاه با لابر داشتیم که توسط دو سیم فولادی به طبقه چهارم آویخته شده بود . هیچ در وپیکری نداشت طبیعتا قفلی هم نبود که کلیدش را به من بدهند . هر کسی می توانست سوارش شود .ولی غیر از من کسی سوارش نمی شد واین برای من جای بسی افتخار داشت که (بالابر)بدون هیچ قفل ومانعی در قرق من بود .اتفاقا تالاری هم داشتیم . تالار خاقانی هرچند که خاقانی جایگاه فردوسی را در ادبیات پر نمی کند وهرچند تالار ما جنب بالابر نبود.
چند روزی می شد که با ا . س دانشجوی فاضل کلاس آشنا شده بودم .خیلی فعال بود همیشه ی خدا سوال داشت ومن با علاقه به سوالاتش پاسخ می دادم .به نوعی جوانی های خودم را در آیینه ی سیمایش می دیدم .امروز قبل از این که پا در رکاب راهوار بالابر بگذارم چشمم به جمال ا.س روشن شد .طبق معمول سلام کرد وگرم مرا پرسید ومن درحالی که دسته ی بالابر را بلند می کردم تا سوارش شوم به ا.س تعارف کردم .ا.س با همان صراحت وصداقت ودر حالی که دلسوزی واقعی درنفس هایش موج می زد ؛ گفت :استاد !من اصلا به این بالابر سوار نمی شوم وبه شما هم توصیه می کنم اصلا سوارش نشوید چون واقعا خطرناک است . من دیگر تکمه ی بالابر را زده بودم وبا سنگینی تمام رو به بالا می رفتم . گویی بالابر نیز درنجات من از این مخمصه شتابی نداشت . بی اختیار یاد لطیفه ی پسرم علی افتادم که در این مواقع می گوید : آدم در هواپیما باقلا بفروشد ؛ این طوری ضایع نشود.
خیلی وقت بود که مطلب جدیدی در این پایگاه نگذاشته بودم،علاقه ی دوستان و اظهار لطف آنان،خصوصا بحث جدیدی که آقای عزیزیان باز کرده اند مرا بر آن داشت که مقدمه ای را که سال ها پیش برای مجموعه ی شعر خانم «عهدیه وحیدی لجین»نوشته بودم در معرض دید دوستان بگذارم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.با تشکر از همه ی زحماتی که به آقای عیسی احمدی دانشجوی حقوق دانشگاه تبریز داده ام.آقای احمدی خود شاعر و از دیار شاعرخیز مراغه و بناب و دوست همه ی دوستان مراغی اینجانب هستند.خدا یار و مددکارش باد.
بسمه تعالی
هنری ایش لرده خصوص ایله شعرده تنقید ائتمک ونظر وئرمک چوخ چتین دیرنیه کی بوایش لرعلمی جنبه دن چوخ ذوقی جنبه لر اوستونده دیر.ائله اونا گورا چوخدا اؤلچویه و چرچیوییه سالماق اولمور.آمما ادبی عالیم لر و تنقید چی لر،ال ال اوستونه قویوب اوتورمایبلار و هر کس اؤز نوبه سینده و اؤز فیکری و تجربه سی قدر معیار و میزان تعیین ائدیب لر کی شعری او محک لره ووروب یاخجی پیسین آییرالار.بیز او معیارلاردان بیر نئچه سین بورادا گتیریب و خانیم «وحیدی» نین شعرلرین اونلارا عرضه ائدیریک.
1- بعضی لر،شعرین قدرتین اوندا بیلیرلر کی شاعیر اؤز شعرینده ،بومی رسم لر،مثل لر،حکایه لر و حتی جغرافیایی آدلاردان فایدالانا.آنجاق اونون شعرین اوخویاندا،او ماحالین او منطقه نین عطرین و رنگین حس ائده ک.میثال اوچون «داروگ» کلمه سین رحمت لی نیمانین شعرینده گؤره نده بیلیریک کی بو شعر شومال منطقه سینده دئیلیب دیر.«وحیدی» نین شعرینده اؤرنک لر آز ده ییل:
قارلی داغلار یامان کسدی آرانی
باغلاندی یوللاریم سیزین طرفدن
********
حسرت حسرت خان آرازا باخماقدان
ارییب گؤزونون یاغی داغلارین
********
کؤچ ائیله ییب ائلین اوبان
اولوب سنه ظولوم داغلار
*******
سحر آخشام گؤزلریمین قان یاشی
اولوب چؤره گیمه یاوانلیق منیم
********
ساخلا بو سؤزلری یاددا اولونجان(جن)
پالاز بورون سورون ائلین دالینجان
2- بعضی لر یاخجی شعری،محتوی لی شعر بیلیب،دئییرلر شعره قادینلار کیمی،زینت وئرمک ائله ده بیر هنر ساییلا بیلمز،سون عبارتده شعرده صورت یا فورما یوخ بلکه مضمونا اهمیت و ارزش وئریرلر.بونلارین نظرینده شاعیره یاراشماز کی خیالی بیر معشوقون خط و خالینا شعر قوشا.شاعیر اودور کی اؤز خالقی نین دردلرین نظمه چکه،ائله بو باخیمدان دا «وحیدی»نین شعرلری ده یرلی دیر:
یقین بو زامانی پول دولاندیریر
پولسوز ایشلر بوتون یاشدی چوخونا
«تورک قیزی»یام اؤز خالقیما باغلیام
گرک داشغین چیلار کیمی چاغلیام
ائله پیس گؤزونن باخان
آخیر بیرگون کور اولاجاق
ائلین سؤزون ائشیتمه ین
قولاق باتیب کار اولاجاق
3- بیر عده شعرین جؤهره سین خیالدا بیلیرلر.بو عده اؤز نظرلرینده او قدر آیاق باسیرلار و او حدده قاباغا گئدیرلر کی شعری خیالدان سونرا بیر زاد بیلمیرلر یعنی بیر کالامین وزنی،قافیه سی اولماسادا تکجه خیالی اولسا اونون شعریتینه کافی دیر.حتی اونلار وزن و قافیه نی ده،خیال ایجاد ائتمه گین خدمتینده ساتیرلار.آنجاق خیالین اصلی جلوه لری،تشبیه،استعاره،مجاز و کنایه ده گؤرسه نیر.
«وحیدی» ده سعی ائدیر اؤز شعرینده بو شگردلرده ن بهره آلسین:
بو بیت ده ایکی تشبیه ایشله نیب دیر:
اوره گیم ایپکدی،اؤزوم پولادام
سینسام دوز سینارام اییلمه ره م من
بو ایکی بیتی ده،بئش «استعاره» گلیب دیر:
بولبول لر چمندن چاتیر
آلا قارقا نغمه قوشور
ایی لی گول لر آشیب داشیر
سئله یازیق لیغیم گلیر
و بو بیت ده معروف بیر کنایه ایشه آپاریلیب:
یقین بو زامانی پول دولاندیریر
پولسوز ایشلر بوتون یاشدی چوخونا
4- دؤردونجو مورد کی نقد کیتابلاریندا یئری بوشدو و من اوندان «قالارقی لیق» تعبیر ائدیره م،چوخدا استناد ائله مه لی بیر معیار ده ییل،اول بو بیر علمی معیار اولماییب و آرتیق ذوقه باغلی لیغی وار.ایکینجی بو اصلی بیر اثره تطبیق ائتمک اوچون زامان لازمدیر و ای بسا کی تنقیدچینین عمری قد وئرمه یه تا بو سیناغین نتیجه سین گؤره.البته بو اصلین شاعیرلر آراسیندا مستقیم و غیر مستقیم شکیل لرده آدی چکیلیب دیر و اوزامان کی حیس ائدیب لر شعرلرینین قدرین بیلن یوخدور،اصلی و دوز سیناغی و قضاوتی زامانین عهده سینه قویوب،بئله دئییب لر :«این داوری به صیرفی روزگار بخش1» یا «جماعت گر قضاوت ده چاشارسا چوخ دا غم چکمه قضاوتده جماعتده ن،بویوک عامیل زامان واردیر2» اوستاد «شفیعی کدکنی» ده یاخجی شاعیر اونو بیلیر کی شعرلرینده ن هئچ اولماسا بیر نئچه سی روزگارین آخاریندا،خالقین ذهنینده و اورگینده ایله شیب،رسوب ائله یه.میثال اوچون بیزیم اؤز اوستادیمیز«شهریار» جنابلاری کیمی کی هر اوشاق و بؤیوک اونون «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» شعرین ازبردیر،یا «علی ای همای رحمت» شعری هئچ واخت علی آدیندان آیریلمایاجاق. ائله او سایاق «خان ننه» سی و «حیدر بابا» سی.
سؤزومون خیلاصه سی بو کی اصلی قضاوتی،خانیم «عهدیه وحیدی لیجین»ین شعرینین حاقیندا،زامان و گله جک نسیل لر ائده جک لر.گؤره ک آیا بو «تورک قیزی» نین شعری «زامان گوله شینده» باش اوجا قالخاجاق یا یوخ.ورزقان منطقه سینده ارن لرین،قادین لارین و اوشاقلارین یاس،طوی و اویون مجلس لرینده دیل ازبری اولاجاق یا یوخ.انشاالله کی بوجور اولسون.
یازین اول آیی 1386 اینجی گونش ایلی
تبریز دانشگاهی
دکتر ابراهیم اقبالی
1-رحمتلی اوستاد شهریار
2-اوستاد یحیی شیدا